شادی آمد و رفت 
چه زود گذشت آن شادی
غمی آمد و رفت
و چه زود گذشت
سر راهی ماندم
آسمان را بنشستم به نگاه
پاهایم سست
سرم سنگین است
نتوان رفت به راهی که در آن
آسمان غمگین است
دختری در طرف دیگر راه
دست هایش را به خاک می مالد
بر زمین می خوابد
در خیال از ابر ها پنجره ای می سازد رو به فضای ابدی
من در اندیشه ی او
پی بازی می گردم
آه .
من چقدر نادانم
همچنان اول راه
شعر پر رازی می سازم درون سر خویش
و رها می کنمش در نسیم پشت آن سنگ سیاه
دخترک می خندد
نکند راز مرا می داند ؟
نکند می داند من هرروز می میرم
نکند می داند بخت خوشم در مرگ تضمین می شود
نکند مرگ مرا 
دخترک آید به سرقت ببرد
من چقدر نادانم
سر راهم 
سر راه خواهم ماند 
تا ابد شاید من


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها