هی با خودم گفتم بشینم خیلی معقول و واقع بینانه به درس و زندگیم برسم و همه چیو بذارم کنار . ولی یه لحظه که فکرشو میکنم میبینم همه چیو از دست میدم . انگار چیزایی که دارم به من معنی میدن . هنوز یاد نگرفتم چیزای جدیدی پیدا کنم که تو مغزم منو به عنوان یه شخصیت جدید بپذیره ! خودمم وابسته ی این شخصیته شدم . 

خیلی وقته مطرب پرده گردونده و نغمه ی عراق رو عر میزنه ! یکی نیست بگه خفه شو بابا یارمون کجا بود آخه . الان مثلن اگه یکی بم بگه مشکلت چیه تو زندگی قطعن میگم نمیدونم مشکلم چیه . دقیقن نمیدونم چرا میگم نمیدونم ولی میگم نمیدونم چون واقعن نمیدونم !

یه نکته ی دیگه ای که حس میکنم به درد کسایی میخوره که هنوز به بلوغ نرسیدن ( :)))) ) اینه که کلن تو دوران کودکی و نوجوونی به یه چیزایی نباید فکر کنین . اگه دوست داشتین فکر کنین دربارش و بیشتر بدونین نباید این کارو بکنین . بذارین مغز روند طبیعی خودشو طی کنه . به چیزایی که لازمه و نیازتونه فکر کنین . مثالی که میتونم بزنم اینه که به جای اینکه بچه سه ساله رو بفرستین تو زمین بازی براش کتاب کمدی الهی رو بخرین و وادارش کنین بخونه . خطری که وجود داره اینه که اگه حتی اون بچه چیزی از کتاب سر در بیاره هم چیزی که براش لازم و ضروری بوده و مختص سنش بوده رو ازش گرفتین و در عوض اونو انداختین تو میدون گاوبازی ! اولش گول میخوری . فکر میکنی از بقیه جلو افتادی . یکمم شاید حس کنی بزرگ شدی . یه اعتماد به نفس کاذبی هم بهت میده ولی بعدن که بزرگ تر میشی میفهمی چقدر احمقانه و بدر نخور بودن . کاری که باید سر جاش میکردی رو نکردی . 

ای کاش به یه چیزایی هیچ وقت فکر نمیکردم . یا حداقل معقول با افکارم برخورد کنم . ای کاش بیشتر بازی میکردم . تو بچگی رو میگم . یه جای این مغز طبیعی نیست خلاصه :) همیناشه که بالا و پایینم میکنه . ظاهرش جذابه ولی واقع بینانه نیست . 

بعضی وقتا بعضی پستای این وبلاگو که میخونم از خودم خجال میکشم . آدم اینقدر ناله کنه بعد یه دفعه ای چهار تا کار مفیدم تو زندگیش کنه دوباره به خاطر وابستگیش به حال قبلی که داشته برگرده به حال سابق ! این یعنی واقع بین نبودن دیگه .

راستی از حقایق چه خبر ؟


اندیشه مکن بکن تو خود را در خواب

کاندیشه ز روی مه حجابست حجاب

دل چون ماهست در دل اندیشه مدار

انداز تو اندیشه گری را در آب



مشخصات

آخرین جستجو ها