اینکه جهان بینیم سیاه و تاریکه یعنی افسردم؟ اینکه هم‌سن و سالای خودمو یه مشت آدم متظاهر و خودنما و توخالی می‌بینم یعنی خودمو از اون‌ها بهتر و بالاتر می‌بینم؟ اینکه ازشون فاصله می‌گیرم دلیلش اینه که آدم مغرور و خود‌برتر بینی هستم یا از خودم بدم میاد؟! اینکه بحثایی که باهم میکنن حالمو به هم میزنه چون نصفش به تحقیر و تمسخر نفر مقابل می‌گذره دلیلش اینه که حرفاشون برام مهم نیست یا به کسی و چیزی کمکی نمی‌کنه؟ اینکه الان دارم اینارو اینجا می‌نویسم دلیلش اینه که یه نفر بعداً اینارو بخونه و بفهمه من چه آدم خفنی بودم که به این‌‌چیزا فکر میکردم یا دوست داشتم بقیه بدونن من باهاشون فرق میکردم؟ اینکه این حس هارو درک کردم تاثیری روی رفتار کسی یا چیزی می‌ذاره؟ بقیه تغییری میکنن؟ من چی؟ من تغییری میکنم؟
یا شاید حقیقت چیزیه که من فهمیدم و فقط و فقط من فهمیدم و فقط منم که فهمیدم چون این منم و این مغز منه و من هرجور که بخوام حقیقت رو درک میکنم بدون اینکه هیچ چیزی تغییر کنه. اینکه حقیقتی رو که می‌فهمم جار بزنم کار اشتباهی می‌کنم؟ اینکه بهرام حقیقتی که فهمیده رو جار میزنه کار اشتباهی می‌کنه؟ اینکه هر کسی آزاده هر  چرتی که خواست بگه و دلیلش این باشه که آزادی بیان داره کار درستی میکنه؟! اینکه وقتی حقیقت یک نفر رو شنفتی و با حقیقت خودت جور نیومد، پس باید قبولش نکنی و حقیقت خودت رو اصلاح نکنی چون احتمالا اون غلط فکر می‌کنه و با شرایط خودش اون حقیقت رو ساخته؟ اینکه همه ی این‌‌چیزا نسبی‌ان یا نه باید تاثیری روی حقیقت بذاره؟
اینکه همه اینارو به درک بفرستم و به درس‌ و زندگیم برسم یعنی خیلی آدم قوی‌ای هستم؟ مطمئن باشم گم نمی‌شم؟ گم شدن یا نشدنم تو این جهان برام مهم‌ باشه؟

پ.ن۱: از اول این ترم میزان درس‌خوندنم دقیقا با سال کنکورم برابری می‌کنه و میزان خوابیدنم تقریبن داره به کل میزان خوابم تو چهار سال دبیرستانم میل می‌کنه و جا داره این رشد دوباره رو به خودم تبریک بگم!:)

پ.ن۲: راستی همه‌ی این سوالاتی که تو این پست گذاشتم برای خودم تقریبن حل شدست :-

قرنطینه به کام!


مشخصات

آخرین جستجو ها