پسماند



من : شمس چرا موهاتو رنگ کردی ؟ طلایی آخه ؟ چرا ریشاتو 6 تیغه زدی ؟ چرا به خودت اینقدر پودر مالیدی ؟ خیلی سفید شدیا ! سفید تر از قبلت :) حال و احوالت چیه این روزا ؟ با خودت چی کار میکنی ؟
شمس : نمیدونم . تازگیا یه چیزی سر دلم ترشح میشه . یه حس عجیبی دارم . شاید بهتره بگم غریب ! فک کنم مال سیگار زیادیه .
همونجا یه سیگار بهمن درآورد و بهم تعارف کرد .
شمس : میکشی داداش ؟
من : معمولن میپرسن فندک داری یا نه . !
شمس : تو بکش فندکش با من :)
سکوت کردم . بعد چند ثانیه یه فندک نقره ای از تو جیبش درآورد . سیگارشو روشن کرد . یه پُک کشید و دو تا سرفه ی زورکی زد . بعد بم زُل زد . 
نگاش قشنگ بود . آرومم میکرد .
من : نگفتی چی کارا میکنی این روزا ؟ 
شمس : زندگی میکنیم دیگه . نمیدونم دقیقن دارم چی کار می کنم . ولی خوش میگذره . 
من : ای بابا . چرا لایی میکشی ! زیر چشاتو دیدی ؟ قبلنا این قدر سیاه نبود !
شمس : دیشب دیر خوابیدم . اصلن یه حالیم .
من : بریم پارک بشینیم ؟
شمس : نه .
من : چرا ؟
شمس : باید برم دیگه . نمیشه . یه روز دیگه حالا میام میریم با هم .
من : باشه . فقط یه چیزیو بدون . این دفعه من که قضتو میدونم که ! مولانا . تو . غم انگیزه واقعن .
شمس : خفه شو !
من : چته ؟ مولانا خیلی زجر میکشه ها . میدونی ؟
شمس : 1میلیون نفر دیگه هم همین الان دارن زجر میکشن . من باید چی کار کنم خُب ؟ به من ربطی داره ؟ ربط داشته باشه هم میتونم کاری کنم ؟
من : یعنی این قدر برات ساده شده ؟
شمس : این که بدیهیه :)
من : منم . مولانا .
شمس : ببخشین من باید برم !
.
.
.
.
.

هنوز ما را اهلیت گفت نیست . کاشکی اهلیت شنودن بودی . تمام گفتن می باید و تمام شنودن . یر دلها مهر است . بر زبانها مهر است و بر گوش ها مهر است . مرد آن باشد که در ناخوشی ، خوش باشد ؛ در غم ، شاد باشد ؛ زیرا که داند آن مراد در بی مرادی در پیچیده است . و در آن مراد ، غضه ی رسیدن بی مرادی . 

روزهایی که به اتلاف وقت میگذره . خیالن شیرین ! همچنان تو جاده ی انحرافی . بدون دید تو شب رانندگی کیف داره هااا :) فکرشو بکنین با سرعت تو شب تو جاده برونین ! بدون دید . ولی خُب ریسکشم بالاست . ریسک مرگ . نمیدونم من الآن تو مرگم یا تو راه مرگ یا هیچکدوم . ولی نمیتونم خوشبین باشم به این راهه . اصلن اهمیت انتخاب درست منو نگران میکنه تا حدی ولی چه میشه کرد . چیزی قابل تضمین نیست . تقریبن هیچ چیزی نمیتونه آرامش من رو تضمین کنه . و این مسخرست . کمی عصبانی میشم از این قاعده ی دنیا . کافیه به سکته ی بدون دلیل تو همین لحظه فکر کنین ! 
عااااااااامممم . شب خُش :) چرندیات ادامه دارد .


به اشکی کنار چشمه ای ز غم
در این شب دراز ، خود باختن
بتاز ای سر پر از نیاز
به دنبال خود به دنبال خود به دنبال خویشتن 

خودمو باختم . هیچ وقت حس نکردم به جز پدر و مادرم منو کسی دقیق درک کرده . بیخیال . اصلن نه این که من نیاز دارم توسط کسی درک بشم ها . ولی خب خیلی هم خوب نیس . دوستات چیزایی بخوان که تو هیچ وقت نمیتونی ازشون بخوای . واسه همینه که تو هر دوره از زندگیم یکی دوتا دوست بیشتر نداشتم . الانم که هیچی ندارم . 

عشق تاج عقله . حس و احساسات و عقل با هم در تناقض نیستند ! هیچ وقت نبودند . فقط کافیه مغز خودتو بفهمی . همون خودشناسیش که گفتم . 
عجیبه که هر چی بیشتر خودمو میشناسم اون بالا و پایین رفتنای حالاتم که یه موقع هایی حالم خوبه یه وقتایی بد ، عمیق تر میشن . حس میکنم دارم میرم تو قعر یه گرداب ! ولی نکتش اینجاست که باید یاد بگیرم خودمو نجات بدم . نه میشه سر سری این دورانو رد کرد . نه میشه به خاطرش همه چیزو از دست داد .
بیخیال . باخت دادم ولی بد نیست باخت . سنگین تر شدم . رنگین تر نگاه میکنم .
تازگیا یه هورمونای جدیدی تو مغزم ترشح میشه . خیلی غریبن . میخوام آماده بشم . واسه یه علاقه ی شدید . شاید به خودم . نمیدونم .
حیف از چیزی که هستم . کاش از چیزی که میتونستم باشم .
حس غریبی میکنم . خیلی غریب . خیلی :(


از سر کوچه تا تهش زیاد فاصله ای نبود . نمیخوام بگم از کجا برمیگشتم ولی داشتم میرفتم خونه ! 
خلاصش اینه که داشتم از سر کوچه رد میشدم که تا تهش یه سری اتفاق پیش اومد . اولش این بود که کما فی السابق داشتم به روز مزخرف و بیهوده ای که تلفش کردم فکر میکردم . ینی به هیچیش فکر نمیکردم و بهتره بگم احساسش میکردم . احساس یوزلس بودن و بی فایده بودن و اتلاف بی رویه ی عمر کردن ! بد ترین حسی که همیشه داشتم . تو سیر این حس کردنام سرم پایینه و به آسفالت نگا میکنم . گه گاهی هم به گربه هایی که بم خیره میشن یه نگاهی میندازم . راستی پقدر گربه های این دوره و زمونه خیره شدن . قبلنا بدون این که متوجه بشی گربه ای نزدیکته یه دفعه ای میدیدی یه چیزی با سرعت داره ازت فرار میکنه :)) بعد حالا یه ساعتم زل بزنی تو چشاشون اگار نه انگار ! بگذریم از گربه ها . تو همین فواصله که برای این که یکم از اون حس بد دور بشم گه گاهی به آسمون نگاه میکنم . چقدر ابرا تو شب رویایین ! آسمون با ترکیبی از رنگای سرمه ای و نارنجی با ابرای بنفش تیره ^_^ چقدر قشنگن ! این وسطا یه نسیمیم اگه میوزید حق تخیل رو ادا میکردنم . واقعن چی میشه یه روز رو ابرا راه رفت . تو اون هوای سرد و یخ زنندش که با باد و بارون ترکیب میشه و وای که چی میشه . ! اینم بیخیال ! دو تا دختر دبیرستانی به نظر خوشگل از کنارم رد شدن . منم دوباره سرمو انداختم پایین . چه دلیلی داره به دخترای مردم نگا کنم آخه ؟ یه حس زود گذری که تحقیرم میکنه . اینم بیخیال ! فکرم میره پیش امتحان . امتحانا به شدت نزدیکن و من به شدت درس نخون . همه چی برام معلومه . مشخصه اگه درس نخونم چی میشه . عمل در کار نیست . این حسم تحقیرم میکنه . اینه که بفهمی و عمل نکنی . شاید فکر کنین شوخی میکنم ولی من یه قسمت عظیمی از زندگیمو اینجوری گذروندم  . جدن میگم ! فکر کنین حس کنین دارین درست فکر میکنین و بعد به اون فکرتون عمل نکنین . انگار دارین خودتونو مسخره میکنین . 
دو تا ساختمون دارن دو تا خونه اون ور تر از خونمون میسازن برن بالا ! چقدر زیاد شده حجم آپارتمانا ! دل خوشیا به همون حیاطا بودا ! بیخیال ! منم حیرون تو کوچه تو فکر این میرم که تا کِی و تا کجا . فکرای همیشگیمه . یعنی سوالای همیشگیمه . میدونم سوالایین که جواب ندارن . مسخرن . بیخودن . با همین سوالامه که آسی میشم . بعضی از اینا بم معنی دادن . نمیدونم شاید اشتباهه این معنی دادن . شاید 75 درصد شخصیت من اشتباهن . نباید اینجوری میبودم . ولی خُب حالا که هستم . بازم اهمیت زمانو حس میکنم . 
من سراپا گوشم . با تو ام ای ندای درونی . من همیشه به تو گوش میدادم . دوستت دارم . بازم بخون . بازم تکرار کن . بازم تحقیر کن . بازم تشویق کن . بازم گریه کن . بازم بخند . بازم بمیر . بازم زندم کن ! ولی حالا که دارم به خونه نزدیک تر میشم . حبسم نکن . قفسم نکن . بذار برگردم . میخوام برگردم !
همه ی راهی که اومدمو برمیگردم . یا نه شاید . بر که نمیگردم . ولی یه جور دیگه ادامش میدم . 
تا ببینیم چی میشه !


تو این ترک عادتام خودمو گم میکنم . از قبل بیشتر شاید . ! 

خدایا کمکم کن خودمو پیدا کنم . خودت کمکم کنم به بهترین نحو از خودم مراقبت کنم . خودت کمکم کن آدما بم آسیب نزنن . خدایا من دیگه از آسیب دیدن خستم . میترسم . از این آدما . از این دنیای تاریکی که حس میکنم . نمیدونم شاید من بیش از حد مریضم که دنیا رو اینجوری میبینم . خدایا بعضیا نه مراقب خودشونن و نه مراقب بقیه . خودشونو نابود شده که میبینن میخوان بقیه رو هم بکشن پایین ! خیلی بده . خستم از این سیاهی .

ضمیر پاک خودمو میگم اصلن ! که خیلی وقته تنها مونده . منم خوب نیستم . منم با پاکی فاصله دارم . ولی خدایا حداقل کمکم کن دنبال نور باشم و بمونم . منو به طبیعت نزدیک تر کن . به هشیاری و روانیِ روان ! منو به خودم و خودت نزدیک کن . 

فقط تو میمانی . !


عجیبه که داره یکم خوش میگذره . ولی باز دارم تو همین حین پوچی این لذتا رو احساس میکنم . از وابسته شدن بهشون نمیترسما . اصلن این لذتام مگه وابسته شدن داره آخه ؟ این قدر مزخرفن که ارزش لذت بردنم ندارن !! نمیدونم باید دنبال چی باشم . هر جا میرم و به هر چی میرسم باز باید برم دنبال یه چیز دیگه . انگار هیچ وقت هیچ چیز قرار نیست منو تو این زندگی کنه . هیچ چیز .
قبلنم گفتم . شاید یه منبع نامتناهی بتونه منو نگه داره . بتونم تو آسمون بمونم . اون منبع میتونه خدا باشه . ینی میگن که خداست اسمش اما من هنوز خوب نمیشناسمش . 
فک کنم برای شناخت بیشترش اول لازمه بهتر خودمو بشناسم . آخه بحث اینه که تو شناخت خودمم به پوچی میرسم . انگار افتادم تو یه راه که سرابش یه پردست که هِی جلو و جلو تر میره . ای کاش برسم به اون پرده و پارش کنم تا بینم اون پشت چه خبره :))
احتمالن اون پشت هیچ خبری نیست چون اگه بود تا الآن باید می بود !! یه راه بی انتهای حوصله سر بر :( 
هر روز باید به این فکر کنی که چی کار کنی که از زندگی بیشتر لذت ببری . و این فکر حال منو به هم میزنه ! حالمو به هم میزنه واقعن . ینی همش واسه همینا ؟! همین بود دنیا ؟ 
پاسخش اینه ؛ شایدم همین بود دنیا ! میتونی مثل یه آدمی که همیشه از همه چی ناراضیه از این دنیا بنالی و تهش بمیری بدون این که دمی خوش بوده باشی و حداقل به یه جایی تو زندگیت رسیده باشی ! میتونی هم تلاش کنی واسه این که به لذتای بیشتری دست پیدا کنی . چمیدونم . با درس ، کار ، ورزش ، روابط اجتماعی ، تفریح و از این چیزا . 

من احمق نیستم . ینی نمیدونم شایدم هستم ولی یه چیزیو میدونم ؛ بین فکر کردن ، انتخاب کردن و عمل کردن خیلی فاصلست ! :))

این واقعیت که من از ذات خودم فاصله گرفتم منو میندازه تو یه موجی از غم . این واقعیت که من اون روان پاک و خالص کودکیمو حفظ نکردم منو میترسونه ! از چی ؟ از این که نشه برگردم . از این که تو این گرداب غرق شم . پروازم به تاخیر بیفته ! خیلی دیر شه . خیلی .
نه . هیچ وقت نباید از چیزی که فکر میکنم باید میبودم فاصله میگرفتم . اما دردا و ندامتا که تا چشم زدم ، نابوده به کام خویش نابوده شدم .
البته نمیدونم هنوز نابوده شدم یا نه ولی تو این گرداب یه چیزی همیشه تو مغزم بوده . این که .
این که من خودمو آزاد میکنم . این که خودمو با طبیعت همراه خواهم کرد . این که دیگه اون چیزایی که دلم میخوان ومن چیزایی نیستن که بتونن با طبیعت من سازگار باشن . شاید من طبیعتمو خوب نشناختم . روانمو خوب کنکاش نکردم . جنبه های دیگه ای از من هنوز پنهانن . خیلی جنبه های دیگه ای از من هنوز پنهانن ! هر چی بیشتر بشناسم سبک ترم واسه پرواز . 
خودمم باید از هجمه ی این احساسات کم کنم . شاید هنر اونقدرام وضعیتو بهتر نکنه و حتی گاهی به حاد تر کردن وضع دامن بزنه ! شاید با ریاضی و یکم ورزش و تعامل با طبیعت بتونم منطقی تر و واقع بینانه تر جهان بینی کنم ! 
میدونین . من خیلی دوست دارم به خودم کمک کنم . گاهی اوقات دلم اینقدر برای خودم میسوزه که نگو ! آخه این تن و روان چه گناهی کرده که من با مغزم بخوام این طوری باهاشون رفتار کنم . آهای مغز من ! بیا کمک کنیم با هم . یکم با آب ، با گیاه ، با سبزه و پروانه ها هماهنگ شیم هوم ؟ بهتر نیست اینجوری ؟ :) بیا جهان رو اون طوری که هست ببینیم هوم ؟ بیا اونطوری که رها ترمون میکنه عمل کنیم . اونطوری که مارو تو این جهان از هر تعلق و وابستگی رها میکنه . و روانمونو مثل یک چشمه روان و زلال میکنه . اون وقته که خورشید در ما میدرخشه .
دوست دارم خودمو بغل کنم . من به خودم نیاز دارم . خیلی .
و به خدا بیشتر شاید !
خدایا .

دلم هوای اون لحظاتو کرد یه لحظه .
هوای مادرم 

هوای قلبش

مهرش

رنجش

و هوای احساس هماهنگش با طبیعت نسبت به من

دستای گرمش روی صورتم تو زمستون

و حس چسبوندن لُپام به چادر سردش تو تابستون

دلم برای خیییلی سال قبل تنگ شده

برای خودم زمانی که تو رحم بودم !

زندانی یک بند 

بند ناف

از اون بند که آزاد شدم 

نمیدونم چی شد افتادم تو دام هزار تا بند دیگه !

و مادرم که روز به روز حس میکرد داره منو بیشتر از دست میده

و من که روز به روز حس میکردم خودمو بیشتر از دست میدم

پژمردم و پژمرد .

پژمرد و پژمردم .

ای کاش یه گوشه از دلت واسه همیشه زندانی بودم .

خوابِ خواب .





شمارش از دستم در رفته . امروز نمیدونم چندمین روزیه که به خودم میگم امروز آخرین روزیه که میخوام از این وابستگی خودمو آزاد کنم . ولی امان از این دل لعنتی . امان از این دلتنگی و تنهایی تلقین کننده که به این وابستگی شدت میبخشه ! منو از آزادی نداشتم دور میکنه . 
آزار دهندست . ریختن همه ی اینا تو خودم . دارم منفجر میشم :( میترکم . هیچ کار مفیدی نه واسه خودم و نه واسه بقیه انجام میدم . یه زمانی از روز خیلی حالم خوبه و یه زمانی خیلی غمگینم . ای کاش این وابستگی لعنتی هم از بیخ ول کنم برم پی کار و زندگیم !
والا من این طوری نبودم . :(

من : شمس چرا موهاتو رنگ کردی ؟ طلایی آخه ؟ چرا ریشاتو 6 تیغه زدی ؟ چرا به خودت اینقدر پودر مالیدی ؟ خیلی سفید شدیا ! سفید تر از قبلت :) حال و احوالت چیه این روزا ؟ با خودت چی کار میکنی ؟
شمس : نمیدونم . تازگیا یه چیزی سر دلم ترشح میشه . یه حس عجیبی دارم . شاید بهتره بگم غریب ! فک کنم مال سیگار زیادیه .
همونجا یه سیگار بهمن درآورد و بهم تعارف کرد .
شمس : میکشی داداش ؟
من : معمولن میپرسن فندک داری یا نه . !
شمس : تو بکش فندکش با من :)
سکوت کردم . بعد چند ثانیه یه فندک نقره ای از تو جیبش درآورد . سیگارشو روشن کرد . یه پُک کشید و دو تا سرفه ی زورکی زد . بعد بم زُل زد . 
نگاش قشنگ بود . آرومم میکرد .
من : نگفتی چی کارا میکنی این روزا ؟ 
شمس : زندگی میکنیم دیگه . نمیدونم دقیقن دارم چی کار می کنم . ولی خوش میگذره . 
من : ای بابا . چرا لایی میکشی ! زیر چشاتو دیدی ؟ قبلنا این قدر سیاه نبود !
شمس : دیشب دیر خوابیدم . اصلن یه حالیم .
من : بریم پارک بشینیم ؟
شمس : نه .
من : چرا ؟
شمس : باید برم دیگه . نمیشه . یه روز دیگه حالا میام میریم با هم .
من : باشه . فقط یه چیزیو بدون . این دفعه من که قصتو میدونم که ! مولانا . تو . غم انگیزه واقعن .
شمس : خفه شو !
من : چته ؟ مولانا خیلی زجر میکشه ها . میدونی ؟
شمس : 1میلیون نفر دیگه هم همین الان دارن زجر میکشن . من باید چی کار کنم خُب ؟ به من ربطی داره ؟ ربط داشته باشه هم میتونم کاری کنم ؟
من : یعنی این قدر برات ساده شده ؟
شمس : این که بدیهیه :)
من : منم . مولانا .
شمس : ببخشین من باید برم !
.
.
.
.
.

هنوز ما را اهلیت گفت نیست . کاشکی اهلیت شنودن بودی . تمام گفتن می باید و تمام شنودن . یر دلها مهر است . بر زبانها مهر است و بر گوش ها مهر است . مرد آن باشد که در ناخوشی ، خوش باشد ؛ در غم ، شاد باشد ؛ زیرا که داند آن مراد در بی مرادی در پیچیده است . و در آن مراد ، غضه ی رسیدن بی مرادی . 

داشتم میرفتم سمت ایستگاه اتوبوس . از پله های زیر گذر مترو که بالا میرفتم یه پسر که تقریبن همسن خودم بود نشته بود لبه ی پله ی کنار آسانور زیرگذر . نمیدونم چی شد همینجوری که از کنارش رد شدم یه سناریو شروع شد تو مغزم به تصور شدن . سناریو این بود که رفتم نزدیکش نشستم کنارشو دستمو انداختم تو گردنشو بش گفتم آقا پسر خوشتیپ ، میای با هم دوست شیم ؟ بعد اونم با یه لبخند تمسخر آمیز که این رو بم بفهمونه که فکر میکنه دارم باش شوخی میکنم بم جواب بده آره بیا دوست شیم !! البته بعدش یه قسمت رو تو ذهنم در نظر گرفتم که بعد اینکه بم گفت آره بیا دوست شیم یه دفعه جدی شه بگه پاشو گمشو برو پی کارت بابا . تو کی هستی اصلن ؟

هععییی . :(

خلاصه خواستم بگم ای کاش میشد بدون در نظر گرفتن اون قسمت آخر حداقل همچین سناریویی رو تصور کرد . فقط تصور . بدون اون قسمت آخر :(

قسمت آخر این پست بی هدف هم اینکه ای کاش میشد دستتو بندازی گردن یکی و بگی میخوام بات دوست شم و اونم بخنده و از ته دل بگه باشه .

فوقش دو روزه همو میشناسیم و بعد میبینیم نمتیونیم با هم دوست باشیم و خیلی معقول دیگه دوستیمونو ادامه نمیدیم . مگه غیر از اینه ؟

. شاید این فکرا بیشتر نشون میده که من چقدر آدم وابسته ایم . یا چقدر مستعد وابسته شدنم . شاید ترس از همینه که اینقدر سخت با آدما ارتباط برقرار میکنم . فکر کنم مشکل از منه که دوست دارم رابطه ها این قدر سهل و آسون برقرار شن :)  


من نمیدونم چرا اینقدر از بعضی آدما بدم میاد . شاید با خودتون بگین ما هم از خیلیا بدمون بیاد ولی بدم اومدن من فرق داره حس میکنم :/

اولن وقتی یکی که ازش بدم میاد بم نزدیک میشه به شدت عصبی میشم . بعد اون سردرد لعنتی میاد سراغم . تخیل میکنم دارم به طرز فجیعی اون آدم رو میشکمش :) بعد به علت اینکه حکم قتل اعدامه صحنه رو ترک میکنم . آخه چرا باید به خاطر یه آدم بی اهمیت جون خودمو به خطر بندازم ؟ الان شاید با خودتون بگین من چه آدم انسان ستیزی هستم . یا فکر کنین خیلی خودم رو از بقیه بالاتر میدونم . ولی واقعیت اینه که من هیچ کدوم از اینا نیستم . من فقط نمیتونم خیلیا رو تحمل کنم . از کسانی که حتی یکم بهم نزدیک میشن تا شاید بخوان باهام دوستی کنن فرار میکنم یا فراریشون میدم . اصلن خوشم نمیاد کسی از من خوشش بیاد :/ خیلی مسخره شدم دیگه :) از آدمایی که به نظرم ابله میان خییییلی متنفرم . بعضی وقتا که بهشون فکر میکنم نمیدونم بخندم ، عصبانی شم یا گریه کنم . التبه من خودمم از نظر خیلیا ابله به نظر میام ولی برام مهم نیست :) همین طور هم اینکه برام مهم نیست برای کسی مهم باشه من دربارش چی فکر میکنم :)) چیزی که مهمه برای من احساس خودمه نسبت بقیه  که بعضی از این آدما حالمو بهم میزنن . 

این حرفارو اینجا گفتم که خالی شم . بهتر سازش کنم . با محیط اطرافم . شاید یه خشمی در من هست که پنهان شده . و داره اینجوری خودشو نشون میده . شاید به طور ناخودآگاه از خودمم بدم میاد که اینجوری باعث شده از بعضی آدما به این شدت بدم بیاد . 

این که یه نفر مثل من بیاد یه خصیصه ی منفی ( دقیقن نمیدونم اگه من از کسی بدم بیاد الان این میشه یه خصیصه ی منفی یا نه ولی فعلن منفی در نظرش میگیرم ) از خودشو اینجا بنویسه ممکنه مثل من هیچ هدف خاصی نداشته باشه . گفتم ممکنه یه راهی بصرفن برای سازش بهتر با محیط اطراف . با این اجتماع که به شدت خسته کننده و مضحکه .

دوست دارم یه گوشه تو اتاقم بتمرگم وبه کارایی که باید بکنم برسم . درس بخونم ، کد بزنم ، بنویسم یا . ولی با کسی در ارتباط نباشم . خسته میشم . نه میخوام به کسی نیازی داشته باشم و نه میخوام کسی به من نیازی داشته باشه . ای کاش میشد دانشگاه نرفت و دور از واقعیت هم نبود :((

.

دکتر دوتاشو بکنم سه تا حله دیگه ؟

یا بیشتر بخورم ؟

دکتر دیگه نمیپرسم تا کِی . بگو چقدر :)

اندازه بده . زمان دیگه مهم نیست .



 



هی با خودم گفتم بشینم خیلی معقول و واقع بینانه به درس و زندگیم برسم و همه چیو بذارم کنار . ولی یه لحظه که فکرشو میکنم میبینم همه چیو از دست میدم . انگار چیزایی که دارم به من معنی میدن . هنوز یاد نگرفتم چیزای جدیدی پیدا کنم که تو مغزم منو به عنوان یه شخصیت جدید بپذیره ! خودمم وابسته ی این شخصیته شدم . 

خیلی وقته مطرب پرده گردونده و نغمه ی عراق رو عر میزنه ! یکی نیست بگه خفه شو بابا یارمون کجا بود آخه . الان مثلن اگه یکی بم بگه مشکلت چیه تو زندگی قطعن میگم نمیدونم مشکلم چیه . دقیقن نمیدونم چرا میگم نمیدونم ولی میگم نمیدونم چون واقعن نمیدونم !

یه نکته ی دیگه ای که حس میکنم به درد کسایی میخوره که هنوز به بلوغ نرسیدن ( :)))) ) اینه که کلن تو دوران کودکی و نوجوونی به یه چیزایی نباید فکر کنین . اگه دوست داشتین فکر کنین دربارش و بیشتر بدونین نباید این کارو بکنین . بذارین مغز روند طبیعی خودشو طی کنه . به چیزایی که لازمه و نیازتونه فکر کنین . مثالی که میتونم بزنم اینه که به جای اینکه بچه سه ساله رو بفرستین تو زمین بازی براش کتاب کمدی الهی رو بخرین و وادارش کنین بخونه . خطری که وجود داره اینه که اگه حتی اون بچه چیزی از کتاب سر در بیاره هم چیزی که براش لازم و ضروری بوده و مختص سنش بوده رو ازش گرفتین و در عوض اونو انداختین تو میدون گاوبازی ! اولش گول میخوری . فکر میکنی از بقیه جلو افتادی . یکمم شاید حس کنی بزرگ شدی . یه اعتماد به نفس کاذبی هم بهت میده ولی بعدن که بزرگ تر میشی میفهمی چقدر احمقانه و بدر نخور بودن . کاری که باید سر جاش میکردی رو نکردی . 

ای کاش به یه چیزایی هیچ وقت فکر نمیکردم . یا حداقل معقول با افکارم برخورد کنم . ای کاش بیشتر بازی میکردم . تو بچگی رو میگم . یه جای این مغز طبیعی نیست خلاصه :) همیناشه که بالا و پایینم میکنه . ظاهرش جذابه ولی واقع بینانه نیست . 

بعضی وقتا بعضی پستای این وبلاگو که میخونم از خودم خجال میکشم . آدم اینقدر ناله کنه بعد یه دفعه ای چهار تا کار مفیدم تو زندگیش کنه دوباره به خاطر وابستگیش به حال قبلی که داشته برگرده به حال سابق ! این یعنی واقع بین نبودن دیگه .

راستی از حقایق چه خبر ؟


اندیشه مکن بکن تو خود را در خواب

کاندیشه ز روی مه حجابست حجاب

دل چون ماهست در دل اندیشه مدار

انداز تو اندیشه گری را در آب



من : شمس چرا موهاتو رنگ کردی ؟ طلایی آخه ؟ چرا ریشاتو 6 تیغه زدی ؟ چرا به خودت اینقدر پودر مالیدی ؟ خیلی سفید شدیا ! سفید تر از قبلت :) حال و احوالت چیه این روزا ؟ با خودت چی کار میکنی ؟
شمس : نمیدونم . تازگیا یه چیزی سر دلم ترشح میشه . یه حس عجیبی دارم . شاید بهتره بگم غریب ! فک کنم مال سیگار زیادیه .
همونجا یه سیگار بهمن درآورد و بهم تعارف کرد .
شمس : میکشی داداش ؟
من : معمولن میپرسن فندک داری یا نه . !
شمس : تو بکش فندکش با من :)
سکوت کردم . بعد چند ثانیه یه فندک نقره ای از تو جیبش درآورد . سیگارشو روشن کرد . یه پُک کشید و دو تا سرفه ی زورکی زد . بعد بم زُل زد . 
نگاش قشنگ بود . آرومم میکرد .
من : نگفتی چی کارا میکنی این روزا ؟ 
شمس : زندگی میکنیم دیگه . نمیدونم دقیقن دارم چی کار می کنم . ولی خوش میگذره . 
من : ای بابا . چرا لایی میکشی ! زیر چشاتو دیدی ؟ قبلنا این قدر سیاه نبود !
شمس : دیشب دیر خوابیدم . اصلن یه حالیم .
من : بریم پارک بشینیم ؟
شمس : نه .
من : چرا ؟
شمس : باید برم دیگه . نمیشه . یه روز دیگه حالا میام میریم با هم .
من : باشه . فقط یه چیزیو بدون . این دفعه من که قصتو میدونم که ! مولانا . تو . غم انگیزه واقعن .
شمس : خفه شو !
من : چته ؟ مولانا خیلی زجر میکشه ها . میدونی ؟
شمس : 1میلیون نفر دیگه هم همین الان دارن زجر میکشن . من باید چی کار کنم خُب ؟ به من ربطی داره ؟ ربط داشته باشه هم میتونم کاری کنم ؟
من : یعنی این قدر برات ساده شده ؟
شمس : این که بدیهیه :)
من : منم . مولانا .
شمس : ببخشین من باید برم !
.
.
.
.
.

هنوز ما را اهلیت گفت نیست . کاشکی اهلیت شنودن بودی . تمام گفتن می باید و تمام شنودن . یر دلها مهر است . بر زبانها مهر است و بر گوش ها مهر است . مرد آن باشد که در ناخوشی ، خوش باشد ؛ در غم ، شاد باشد ؛ زیرا که داند آن مراد در بی مرادی در پیچیده است . و در آن مراد ، غصه ی رسیدن بی مرادی . 

من نمیدونم چرا اینقدر از بعضی آدما بدم میاد . شاید با خودتون بگین ما هم از خیلیا بدمون بیاد ولی بدم اومدن من فرق داره حس میکنم :/

اولن وقتی یکی که ازش بدم میاد بم نزدیک میشه به شدت عصبی میشم . بعد اون سردرد لعنتی میاد سراغم . تخیل میکنم دارم به طرز فجیعی اون آدم رو میشکمش :) بعد به علت اینکه حکم قتل اعدامه صحنه رو ترک میکنم . آخه چرا باید به خاطر یه آدم بی اهمیت جون خودمو به خطر بندازم ؟ الان شاید با خودتون بگین من چه آدم انسان ستیزی هستم . یا فکر کنین خیلی خودم رو از بقیه بالاتر میدونم . ولی واقعیت اینه که من هیچ کدوم از اینا نیستم . من فقط نمیتونم خیلیا رو تحمل کنم . از کسانی که حتی یکم بهم نزدیک میشن تا شاید بخوان باهام دوستی کنن فرار میکنم یا فراریشون میدم . اصلن خوشم نمیاد کسی از من خوشش بیاد :/ خیلی مسخره شدم دیگه :) از آدمایی که به نظرم ابله میان خییییلی متنفرم . بعضی وقتا که بهشون فکر میکنم نمیدونم بخندم ، عصبانی شم یا گریه کنم . التبه من خودمم از نظر خیلیا ابله به نظر میام ولی برام مهم نیست :) همین طور که برام مهم نیست برای کسی مهم باشه من دربارش چی فکر میکنم :)) چیزی که مهمه برای من احساس خودمه نسبت بقیه  که بعضی از این آدما حالمو بهم میزنن . 

این حرفارو اینجا گفتم که خالی شم . بهتر سازش کنم . با محیط اطرافم . شاید یه خشمی در من هست که پنهان شده . و داره اینجوری خودشو نشون میده . شاید به طور ناخودآگاه از خودمم بدم میاد که اینجوری باعث شده از بعضی آدما به این شدت بدم بیاد . 

این که یه نفر مثل من بیاد یه خصیصه ی منفی ( دقیقن نمیدونم اگه من از کسی بدم بیاد الان این میشه یه خصیصه ی منفی یا نه ولی فعلن منفی در نظرش میگیرم ) از خودشو اینجا بنویسه ممکنه مثل من هیچ هدف خاصی نداشته باشه . گفتم ممکنه یه راهی بصرفن برای سازش بهتر با محیط اطراف . با این اجتماع که به شدت خسته کننده و مضحکه .

دوست دارم یه گوشه تو اتاقم بتمرگم و به کارایی که باید بکنم برسم . درس بخونم ، کد بزنم ، بنویسم یا . ولی با کسی در ارتباط نباشم . خسته میشم . نه میخوام به کسی نیازی داشته باشم و نه میخوام کسی به من نیازی داشته باشه . ای کاش میشد دانشگاه نرفت و دور از واقعیت هم نبود :((

.

دکتر دوتاشو بکنم سه تا حله دیگه ؟

یا بیشتر بخورم ؟

دکتر دیگه نمیپرسم تا کِی . بگو چقدر :)

اندازه بده . زمان دیگه مهم نیست .



 



به پذیرش مسئولیتی که توش مسئولیت پذیری نباشه .
به واقع بینی که توش همه چی غیر واقعی باشه .
به اخلاقی که هیچ بویی از اخلاق نبرده باشه .
به قرصی که مریض ترت میکنه .
به خاطره ای که همه ی احساس رو برمیگردونه .
به تصویری که ذهن رو غم آلود میکنه .
به نرسیدنی که نزدیک ترت میکنه 
و به رسیدنی که دور ترت میکنه .
به مرگی که زندت میکنه .
به زندگی که همه چیو مرگت میکنه !
به گرمایی که اول لمست میکنه .
بعد مثل یه تیکه یخ سردت میکنه .
به شبی که پُر بارت میکنه .
به فردایی که تکرارت میکنه . 
به شادی که فقط بادت میکنه .
به غمی که معتادت میکنه .
یه زمستون دیگه گذشت و من هنوز به غم معتادم .
یه روز مسئولیت ، واقعیت و اخلاق رو به هم پیوند میزنم و بعد میمیرم .
مرگ باد .
به من اگر نرسم به آن روز .
به چیزی که همه چیو ترک میکنه .
آزادت میکنه .

داشتم میرفتم سمت ایستگاه اتوبوس . از پله های زیر گذر مترو که بالا میرفتم یه پسر که تقریبن همسن خودم بود نشسته بود لبه ی پله ی کنار آسانور زیرگذر . نمیدونم چی شد همینجوری که از کنارش رد شدم یه سناریو شروع شد تو مغزم به تصور شدن . سناریو این بود که رفتم نزدیکش نشستم کنارشو دستمو انداختم تو گردنشو بش گفتم آقا پسر خوشتیپ ، میای با هم دوست شیم ؟ بعد اونم با یه لبخند تمسخر آمیز که این رو بم بفهمونه که فکر میکنه دارم باش شوخی میکنم بم جواب بده آره بیا دوست شیم !! البته بعدش یه قسمت رو تو ذهنم در نظر گرفتم که بعد اینکه بم گفت آره بیا دوست شیم یه دفعه جدی شه بگه پاشو گمشو برو پی کارت بابا . تو کی هستی اصلن ؟

هععییی . :(

خلاصه خواستم بگم ای کاش میشد بدون در نظر گرفتن اون قسمت آخر حداقل همچین سناریویی رو تصور کرد . فقط تصور . بدون اون قسمت آخر :(

قسمت آخر این پست بی هدف هم اینکه ای کاش میشد دستتو بندازی گردن یکی و بگی میخوام بات دوست شم و اونم بخنده و از ته دل بگه باشه .

فوقش دو روزه همو میشناسیم و بعد میبینیم نمتیونیم با هم دوست باشیم و خیلی معقول دیگه دوستیمونو ادامه نمیدیم . مگه غیر از اینه ؟

. شاید این فکرا بیشتر نشون میده که من چقدر آدم وابسته ایم . یا چقدر مستعد وابسته شدنم . شاید ترس از همینه که اینقدر سخت با آدما ارتباط برقرار میکنم . فکر کنم مشکل از منه که دوست دارم رابطه ها این قدر سهل و آسون برقرار شن :)  


من : شمس چرا موهاتو رنگ کردی ؟ طلایی آخه ؟ چرا ریشاتو 6 تیغه زدی ؟ چرا به خودت اینقدر پودر مالیدی ؟ خیلی سفید شدیا ! سفید تر از قبلت :) حال و احوالت چیه این روزا ؟ با خودت چی کار میکنی ؟
شمس : نمیدونم . تازگیا یه چیزی سر دلم ترشح میشه . یه حس عجیبی دارم . شاید بهتره بگم غریب ! فک کنم مال سیگار زیادیه .
همونجا یه سیگار بهمن درآورد و بهم تعارف کرد .
شمس : میکشی داداش ؟
من : معمولن میپرسن فندک داری یا نه . !
شمس : تو بکش فندکش با من :)
سکوت کردم . بعد چند ثانیه یه فندک نقره ای از تو جیبش درآورد . سیگارشو روشن کرد . یه پُک کشید و دو تا سرفه ی زورکی زد . بعد بم زُل زد . 
نگاش قشنگ بود . آرومم میکرد .
من : نگفتی چی کارا میکنی این روزا ؟ 
شمس : زندگی میکنیم دیگه . نمیدونم دقیقن دارم چی کار می کنم . ولی خوش میگذره . 
من : ای بابا . چرا لایی میکشی ! زیر چشاتو دیدی ؟ قبلنا این قدر سیاه نبود !
شمس : دیشب دیر خوابیدم . اصلن یه حالیم .
من : بریم پارک بشینیم ؟
شمس : نه .
من : چرا ؟
شمس : باید برم دیگه . نمیشه . یه روز دیگه حالا میام میریم با هم .
من : باشه . فقط یه چیزیو بدون . این دفعه من که قصتو میدونم که ! مولانا . تو . غم انگیزه واقعن .
شمس : خفه شو !
من : چته ؟ مولانا خیلی زجر میکشه ها . میدونی ؟
شمس : 1میلیون نفر دیگه هم همین الان دارن زجر میکشن . من باید چی کار کنم خُب ؟ به من ربطی داره ؟ ربط داشته باشه هم میتونم کاری کنم ؟
من : یعنی این قدر برات ساده شده ؟
شمس : این که بدیهیه :)
من : منم . مولانا .
شمس : ببخشین من باید برم !
.
.
.
.
.

هنوز ما را اهلیت گفتن نیست . کاشکی اهلیت شنودن بودی . تمام گفتن می باید و تمام شنودن . بر دلها مهر است . بر زبانها مهر است و بر گوش ها مهر است . مرد آن باشد که در ناخوشی ، خوش باشد ؛ در غم ، شاد باشد ؛ زیرا که داند آن مراد در بی مرادی در پیچیده است . و در آن مراد ، غصه ی رسیدن بی مرادی . 

اون ابلهی که میگفت :‌همه ی زندگی به اون چیزایی نیستن که بخوای بدونی . بعضی وقتا به چیزایین که دوست داری ندونی‌‌ ! حالا بباد جواب بده !! یالا دیگه :) آخه مرد مومن من که تا اون موقع که دوست داشتم خیلی چیزا رو بدونم وضعم اون بود . از اون جاییم که خواستم خیلی چیزارو ندونم شد وضعم این :/ آخه چیارو باید میدونستم و چیارو نباید خب ؟‌:(
یه دوستی بهم گفت برو فعلن شاید سه چهار سال دیگه دوباره باهم دوست شدیم . الان فعلن میخوام باهات قهر باشم . منم با کلی گریه و خواهش گفتم باشه !‌ بعد اونجا بود که فهمیدم ای کاش چه همه چیز مزخرف نمیدونستم !!
یه بار دیگه هم خواستم با یه دوست سیزده سالم قهر کنم . ( چه حکمتی داره که تک و توک دوستای صمیمیه من سنشون زیر پونزده ساله ؟:))‌ ) بعد اومدم گفتم بیا با هم قهر کنیم اونم خیلی منطقی گفت باشه . فردا صبح دوباره دلم هواشو کرد ! اونجا بود که گفتم ای کاش چه همه چیز میدونستم !! 
اینام به کنار .
ولی تهش اونجایی که باید میمردم و نمردم . اگه یه چیزایی رو درست میفهمیدم‌ یه چیزایی رو کمتر یه چیزایی رو بیشتر یه چیزایی رو درست و یه چیزایی رو غلط نمیفهمیدم ببین تفاوت ره از کجا به کجا بود ؟
من که چشمامو زیاد شستم و هر بار یه جوری دیدم که اونجوری که می بود نمی بود :| یا اونجوری که نمی بود می بود .

آخه چرا باید یه قسمتی از روز فکرم اون باشه ؟ اگه یه سری چیزا رو بدونم میری از ذهنم ؟

- برو دیگه باشه ؟
+باشٓه . :))‌
- :(  
+ باشه .

الان ساعت تقرببن دویه شبه مثلن ولی من نشستم اینجا و چشام خمار تر از قبل خیره به کلمه ی بعدیه در حال تایپه ! اون حالی که منتظرش بودم داره کم کم بم القا میشه و میخوام ببینم این دفه چه جوری متحول میشم *ـ* منتظر این تعطیلی های عیدم تا یکم به ذهنم سر و سامون بدم . خیلی بده آدم همیشه برای منظم کردن ذهنش منتظر چیزی باشه و در لحظه نتونه ذهنشو منظم کنه نه‌؟؟!‌:( من اسمشو میذارم یه نوع اعتیاد . اعتیاد به انسباط زمان ! 

یه چیز دیگه ای که برام جالبه این بوده که یه مطلب رندوم به ذهنم خطور کنه و اینجا در موردش بنویسم . تا هر چقدر که حوصلشو داشته باشم . حالا نه اینکه مثلن همه ی مطالب قبلی که نوشتم خیلی رندوم نبوده‌!! :)))

 شوخی میکنم . بگذریم .

داشتم از حال و احوال میگفتم که چه خوب آدم بتونه در یه لحظه همه چیزو هندل و مرتب کنه تو ذهنش و خب بگه اوکی این صد تا هدف و کاری که قراره انجام بدمو اینجوری توی ذهنم طبقه بندی و زمان بندی میکنم . بدون نوشتن رو کاغذ و برنامه ریزی و اون مسخره بازیا :)))) نه این که برنامه ریزی چیز خوبی نیستا ولی من به شخصه دوست دارم آدمی باشم که تو ذهنش همه چیش ترسیم میشه و براساس اون میتونه وابسته به شرایط ترسیمات ذهنیشو تغییر بده . بتونه خیلی انعطاف پذیر باشه . سازگاری تو زندگی خیلی مهمه . 

دوست دارم یه بار با این آدمایی که میگن آدم باید تو لحظه زندگی کنه یه دعوای حسابی را بندازم . دو تا بخورم دوتام بزنم . نه اول دو تا بزنم بعدش شایدم دو تا بخوردم حالا ! بعدشم اگه نای بلند شدن داشت یه بحث منطقی هم داشته باشیم بدک نیست :)

نکته ی بعد این که چقدر بده . عاااا . بهتره بگم چقدر خوب نیست آدم تو یه شرایط مرزی قرار بگیره . البته مسیر که مشخصه ولی همیشه مشخص بودن مسیر زیاد کمک کننده نیست . خیلی چیزا برای طی کردن مسیر لازمه . واسه همینه که میگم شرایط مرزی وقت آدمو یکم میگیره . باید بررسی کرد که بین این ور و اون ور مرز چقدر فاصله هست . چقدر هزینه داره طی کردن این فاصله و از همه مهمتر نقشش توی سرعتت توی مسیر چیه ! نمیگم آدم باید بتونه آینده رو پیش بینی کنه و لی اگه یکم مثل بابام آینده نگر تر بودم الان خیلی راحت تر سازگاری میکردم . حداقل از خیلی موضوعاتی که عقلم بم میگه الان نباید برام مهم باشه میگذشتم . و خیلی موضوعاتی که همون عقل میگه باید برام مهم باشه برام مهم میشدن . ولی خب عقل داریم تا عقل !‌:))

شاید برای خودم جالب توجه باشه ( برای شما شاید اصلن مهم هم نباشه !‌) ولی من تقریبن حس میکنم هر روز یه جور جدیدی مغزم دنیا رو حس میکنه . حالا اگه خدااااااااااااای نکرده یه تومور مغزی تو سرم بود که اینطوری داره بیوشیمی مغزم تغییر میکنه برام آرزوی سلامتی کنین . مرسی !

یه شعری رو از خیام خیلی دوست داشتم . بنده خدا میگفت :

چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست

چون هست بهرچه هست نقصان و شکست

انگار که هرچه هست در عالم نیست

پندار که هرچه نیست در عالم هست






نمیخوام بگم هیچ چیزی تو این دنیا ارزش نداره و از این قبیل حرفا ولی 

مفهمومی که تو ذهنم شکل میگیره و برام جالبه اینه که کارکرد مغز جوریه که جهان رو همیشه ناقص میبینه ! یعنی به خودی خود ناقص نیست ولی اگه فرض کنین مغز پدیده ی X رو میبینه و در اون براساس مشابهت سازی هایی که براساس تجاربش داشته پدیده ی Y رو یافت نمیکنه اون پدیده چندان ش نمیکنه ! نمیدونم چرا ولی میخوام یه جوری کمال گرایی در انسان رو توجیه کنم . بهتره بگم تکمیل گرایی یا میل به تکامل در طبیعت ! 

خیلی دوست دارم یه زمانی بشه و من نوروساینس رو بخونم . از حق نگذریم همه چی این بالاست دیگه ! یکمم اون پایین ماییناست !

واقعن چی میتوتنست مارو راضی نگه داره‌ ؟‌جز اینکه خودمون کامل شیم . 

به نظرتون من میتونم یکی از انتخاب های طبیعت تو انتخاب طبیعی باشم ؟؟؟!‌:))))

شما چطور‌؟!‌‌ D:


 



دِ ببار دیگه عزیزم ! حیف نیست ابر به این سفیدی هستی و نمیباری ؟ ببار و شادی هامو ببر . غم رو تازه کن . زمستونو دوباره به یادم بیار .
تنها چیزی که واسم بهار رو متعادل میکنه بارونه ! زمستون دوباره اومد و  رفت و من مثل همیشه تو حسرت این که ای کاش بازم ادامه  داشت موندم :( چقدر اون شب که برف میبارید و پنجره رو تا ته باز کردم و یه گوشه کز کردم تا گیج خواب بشم کیف داد  :) چقدر بغض کردن و دل گرفتگی هام تو بالاپشت بوم حال میداد . چقدر بیشتر به مرگ فکر کردم . چقدر سعی کردم بیشتر به ؛اون؛ فکر نکنم . چقدر یخ زدنت تو مغزم طول کشید . گرچه هنوزم به من گرما میدی .
واقعا زجر نگداشتن چیزی که مال من نیست از رها کردنش خیلی بیشتره ! زمستون رها کردنو خوب به آدم یاد میده . تمام بغض هام رو سینم سنگینی میکنه . بهار وقت باریدنه . برعکس همه که تو بهار پر بار میشن . شاید من خالی شم .

ای فصل باباران ما برریز بر یاران ما

چون اشک غمخواران ما در هجر دلداران ما

ای چشم ابر این اشک‌ها می‌ریز همچون مشک‌ها

زیرا که داری رشک‌ها بر ماه رخساران ما








واااای یک صدای ضربه ای که ممتد باشه همه ی سیم کشی های مغزمو پاره میکنه . مثل صدای به دیوار زدن یک توپ فوتبال . وحشتناک به هم میریزم :( 
همه ی حیوونا تو این فصل آمار تولید مثلشون بالا میره . هم تولید مثل و هم جفت یابی . از جمله انسان‌‌ ! تو لذت بردن از زندگی خودتونو کنترل کنین . هیچ وقت حس خوبی نسبت به شهوت نداشتم . هیچ وقت . اینو گفتم چون رابطه ی نزدیکی بین بهار و شهوت تو ذهنمه . به مردم تلقین شده که بهار فصل تازه شدن و از نو ساختنه . یه تلقینه مسخره مثل این که بگی از شنبه شروع میکنم ! واسه همینه که یه موجی از شادی میاد و خیلی راحت از دست میره . خیلی راحت .
راستی وقتی یه نفر از دست میره واسه یه لحظم که شده همه از دست رفته میشن . حتی خود آدم شاید . شاید اولین نفر خود آدم . و سخت ترین تلاش برای برگردوندن کسی برگردوندن خود آدمه . و قبلش از دست دادن .
زمستون از دست رفت :( هنوز از دست نرفتم ! خنده داره واقعن :)

مرا در خنده می‌آرد بهاری

مرا سرگشته می‌دارد خماری

مرا در چرخ آورده‌ست ماهی

مرا بی‌یار گردانید یاری









هی میفتم تو چاله و وقتی یکم فکر میکنم سعی میکنم همه چیو مرتب و نظم داده شده ببینم . اینجوری واسه یه مدت از چاله میام بیرونو باز میفتم تو چاله و . خیلی بده . بالا کشیدن و پایین افتادن . گاهی وقتا میگم یا خودم دارم خودمو مسخره میکنم یا زندگی و یا هردوش . یا هم هیچکدوم و همه ی اینا حاصل یه سری توهمه و گیر دادن بی مورد به همه چیزه. بهار درستم میکنی ؟ درست شدنی هستم اصلن ؟‌:/

هیچ وقت دوتا در حال دعوا تو زمستون وسط یه جاده ی سرد به نتیجه ی خاصی نمیرسن . مگه این که برن یه کافه ی بین راهی پیدا کنن . قشنگ دستاشونو گرم کنن . یه چایی چیزی دوره هم بزنن/بکشن و بعد وسط کافه بیفتن به جون هم . بزن که بزنیم . :) اون وقته که میشه تلفاتی رو از این دعوا پیش بینی کرد . دعوا رو خیلی دوست دارم . توش خیلی چیزا نهفتس . خشم . حقارت . عقده . جسارت . موج هیجانی . حماقت و تقریبن شاید همه ی زندگی نامه ی آدمو تو بچگی نشون میده . دعوا و جنگ خیلی عجیبه .
بهار فصل جنگه . جنگ برای لذت . جنگ طبیعت برای پیدا کردن جفت . جنگ آدم برای رفع خستگی یک سال تکراری . توی این جنگ ها نشون میدیم که کی هستیم و دنبال چی هستیم . بهار خیلی جوانب پنهان رو رو میکنه !

توی این دنیا شادی برای بعضیا حرام شده . اونا تقریبن دنبال چیز خاصی نیستن . واسه همینه که جانب خاص پنهانی از اون ها رو نمیشه . اونا فقط میتونن چیزی که هستن باشن .

وقت نشاط‌ست و جام خواب کنون شد حرام

اصل طرب‌ها بزاد شیره فشاران رسید

جام من از اندرون باده من موج خون

از ره جان ساقی خوب عذاران رسید








زمستون نرو . :( 
برو ولی زودی برگرد‌ !


اگه یک وقتی هوای یه بوسه از لعل یار کردی بدون خراب کردی ! اگه هوس کردی یار رو تو بغل بگیری بدون خراب کردی . اگه هوس کردی زیر بارون با یار قدم بزنی بدون خراب کردی . اگه هوس کردی بری پیش یار بدون خراب کردی . اگه هوس کردی با یار ، یار شی بدون خراب کردی . اگه هوس کردی یار رو تصور کنی بدون خراب کردی . همه ی این کارارو اون موقعی درست کردی که از یار فرار کردی ! یا یار از تو . :((

بیا بدون اینکه خراب کنی تو حسرت یار بمون ، سکوت کن ، بیخیال .

فعلن بشین !


پرتوی ستاره ای در چشمان خواب آلود ما افکنده شد و جهان را خیره به خود نگاه داشت . ابتدا آتش را درون خود متمرکز میکرد و به درون کهکشان می انداخت و تا آنجا پیش رفت که سرما درونش را فرا گرفت و مبدل به سنگی تاریک شد . سپس خودش را به سمت ما پرتاب کرد اما تلاشش در رسیدن به ما بی فایده بود . او سرد تر از آن شده بود که بتواند حرکتی انجام دهد . چشمان ما همچنان از آن پرتو باز و روشن بود و خیره به سنگی سرد .
زمان و سنگ ، هر دو ما را به سمت خواب سوق دادند . آن سنگ گرمای پرتو را کم کمک از چشمان ما کشید . او به گرمای وجود ما نیز رحمی نداشت و تمام نور ما را به یغما برد تا به آتش کشیده شد . سنگ آتشین وجود ما را سرد و تاریک کرده بود و ما را در خوابی عمیق فرو برده بود . 
اما ناگهان پرتوی نوری از سمت او به سمت چشمان سرد ما پرتاب شد و گرمای آن پلک ما را تر کرد . ما از آن خواب سنگین بیدار شده بودیم و نور سنگ در عمق جان ما روشنایی میداد . پرتو ی سنگ چشمان ما را به خود خیره نگاه داشت . ابتدا آتش درون خود را متمرکز میکرد و به درون کهکشان می انداخت و تا آنجا پیش رفت که .


گیجی :
سرم را گذاشتم روی سنگ و بی اختیار مخیله ام به کار می افتد . تصاویر بدون وقفه از جلوی چشمانم میگذرند . برای لحظه ای احساس  کردم نیازی به درک اقعیت ندارم . به شدت خسته بودم و کوفته . سیگارم که تمام شد ، ته سیگار را محکم درون دسم گرفتم و دستم را مشت کردم . تا جایی که زور داشتم دستم را فشردم . آن قدر فشردم که احساس سستی در مشتم میکردم . آن را کم کم باز کردم و به خواب رفتم . 

لرزش :
اتاق سرد بود و مجرای نفس تنگ . بلند شدم و از کوزه ای که کنار اتاق برای خودم گذاشته بودم آب خوردم . به شدت تشنه بودم و تقریبن تمام کوزه را سرکشیدم !‌ بعد از اتمام آب دستانم به طور غم ناکی لرزید و نمیدانم چرا و چطور شد و نمیخواهم هم دلیلش را کنکاش کنم اما کوزه از دستم افتاد و شکست . 

فکر‌ :
آب کمی روی زمین ریخته بود و سایه ای از من روی آن نقش بست و مرا وادار خیره شدن به خود میکرد . پای کوزه ی شکسته نشستم و عمیقا دلتنگ بودم . بعد از از دست دادن تو در راهی قرار داده شده بودم که نمیدانم به چه دل ببندم و از چه دل بکنم . مبهوت مردمم که چگونه گذران عمر میکنند ، کار میکنند ، میخورند و بازی میکنند . آن ها حتی میتوانند لبخند بزنند ! مبهوت کودکانی هستم که از آزادی خالصانه خود و تنها و تنها در چند سال کوتاه اولیه ی عمر خویش لذت میبرند . آن ها اهمیتی به چیزی که من میدهم نمیدهند . برای همین برخی از آن ها را به دوستی میگرفتم . شاید جالب باشد اما اندک دوستان صمیمی من دارای میانگین سنی زیر پانزده سال هستند ! بگذریم .

 خیال :
وصف این خیالات در من بسیار احمقانه است اما در کوه مشکل ! کنار دریا و در حال دیدن غروب خورشید مشکل ، روی ابرها مشکل ، در حال لمس ستارگان مشکل و تنها شاید در این جا کنار این کوزه ی شکسته در حالی که سایه ی من بغض مرا می فشرد و باران آن را نمناک میکند کار خیال ساده تر است . 

تولد :
آن روز را که متولد شدی به خاطر داری ؟ پر غرور از رح مادر بیرون آمدی و پیروزمندانه فریاد زندگی را میکشیدی . آفرین بر این قدرت و پس از آن به خواب عمیقی رفتی تا خستگی رسیدن به این جهان را از تن بیرون کنی و آماده ی تنفس خستگی ناپذیری برای سازش با این طبیعت بی رحم شدی . مرحبا !

مرگ :‌
و آن زمان که عمق تو سخت شکننده شده بود و لمس تو برایت شرم آور . روانت هر لحظه به کودکی ات نزدیک تر میشد و هیچ چیز از جهان طلب نمیکردی . لبخند و اشک تو به واسطه ی ترس بی معنا شده بود و  گاه و بی گاه از خود به ستوه می آمدی . رنج تو به پایان خود نزدیک شد  و تیرگی روزگار از پرده ی افکار تو کنار رفت . در پیکار با نفس ها تسلیم شدی و در شبی گنگ حلول کردی .   

حقارت :
در رویای خواب آمرزیده شدم . من از بین زباله ها بیرون آمده بودم . از ابتدا محکوم به مرگ بودم . جیره بندی طبیعت مرا دستپاچه میکرد . من برای بیشتر نفس کشیدن حرص میزدم . 

خشم:
چشم ها با زمان تخلیه میشوند . زیر امواج سیاه جلوی آیینه ی قدیمی تاج گذاری کردم . دخمه ی پر پیچ و خم دریا مرا به فکری شیطانی فرو برد . حاکمیتی سیاه . فساد و عذاب . 

طغیان :
در عمق دریا از تشنگی رنج میبردم . از طریق سیاه ترین شبها ، از زیر بار امواج خود را بیرون میکشیدم . خون مردم جهان را میمکیدم .

شکست‌ :
زمانی که مرگ را در آغوش گرفتم . دخمه ی من سیاه و تاریک شد . روح من آرامگاه مرا آزار میداد . من سرشار از عذاب شده بودم . 
   

سرم داره میترکه . سر به زیر که بودم چشام اینقدر درد نمیکرد . تنم اینقدر نمیلرزید . دستام اینقدر سرخ نمیشدن . 
سر به زیر که بودم درخت درخت بود . ستاره ستاره . آسمون آسمون . آبی آبی . نارنجی نارنجی .دوست دوست . مادر مادر . پدر پدر . 
سر به زیر که بودم سرم همیشه بالا بود ! سر تو آسمون که میرفت دیر پایین میومد . 
وقتی سر به زیر بودم . پر از حس آشنا بودم . هر کدوم رو که میخواستم بدون نیاز به هیچ چیز دیگه ای حس میکردم . نه موسیقی میخواستم . نه رفتن به طبیعت . نه دیدن یک دوست . نه بازی با یک اسباب بازی . نه فکر .
سر به زیر که بودم بدون اینکه بفهمم میفهمم میفهمیدم ! هر چی میفهمیدم میچشیدم . میدیدم . میشنویدم . بو میکردم . بالاتر از همه ی اینا لمس میکردم .
سر به زیر که بودم سایه ی بال هامو رو زمین میدیدم . وقتی تشون میدادم چقد ذوق میکردم *ـ*
ای کاش سرم بره زیر خاک . شاید تنها راهی که دوباره سر به زیر بشم اینه . آره سرم بره زیر خاک !
سرم بره زیر خاک .

گفتم نرو میموندی حالا .

گفت نه دیگه من و تو به هم نمیخوریم .

گفتم به همین راحتی ؟ 

گفت آره دیگه مگه برای تو سخته ؟

گفتم تو چطور فکر میکنی ؟

گفت برای من مهم نیست !

گفتم چی‌؟

گفت هر چی .

گفتم حتی ؟

گفت حتی !

گفتم نمیبخشم .

گفت باشه . یه گوشه از ذهنم یادم میمونه .

گفتم همین ؟

گفت آره !

گفتم چه بی روح .

گفت خیلی وقته .

گفتم .

گفت .

[ دست دادم و سر به زیر بودم ]

[ دست داد و سرش بالا بود ]

.

سکوت کردم .

گفت خداحافظ .

از کنارش رد شدم .

.

بغضم ترکید .

گریه کردم . 



از خواب بلند شدم . 

دیگه چیزی یادم نمیومد .

همه چیز و فراموش کردم . 

همه چیزو .



دِ ببار دیگه عزیزم ! حیف نیست ابر به این قشنگی هستی و نمیباری ؟ ببار و شادی هامو ببر . غم رو تازه کن . زمستونو دوباره به یادم بیار .
تنها چیزی که واسم بهار رو متعادل میکنه بارونه ! زمستون دوباره اومد و  رفت و من مثل همیشه تو حسرت این که ای کاش بازم ادامه  داشت موندم :( چقدر اون شب که برف میبارید و پنجره رو تا ته باز کردم و یه گوشه کز کردم تا گیج خواب بشم کیف داد  :) چقدر بغض کردن و دل گرفتگی هام تو بالاپشت بوم حال میداد . چقدر بیشتر به مرگ فکر کردم . چقدر سعی کردم بیشتر به ؛اون؛ فکر نکنم . چقدر یخ زدنت تو مغزم طول کشید . گرچه هنوزم به من گرما میدی .
واقعا زجر نگداشتن چیزی که مال من نیست از رها کردنش خیلی بیشتره ! زمستون رها کردنو خوب به آدم یاد میده . تمام بغض هام رو سینم سنگینی میکنه . بهار وقت باریدنه . برعکس همه که تو بهار پر بار میشن . شاید من خالی شم .

ای فصل باباران ما برریز بر یاران ما

چون اشک غمخواران ما در هجر دلداران ما

ای چشم ابر این اشک‌ها می‌ریز همچون مشک‌ها

زیرا که داری رشک‌ها بر ماه رخساران ما








واااای یک صدای ضربه ای که ممتد باشه همه ی سیم کشی های مغزمو پاره میکنه . مثل صدای به دیوار زدن یک توپ فوتبال . وحشتناک به هم میریزم :( 
همه ی حیوونا تو این فصل آمار تولید مثلشون بالا میره . هم تولید مثل و هم جفت یابی . از جمله انسان‌‌ ! تو لذت بردن از زندگی خودتونو کنترل کنین . هیچ وقت حس خوبی نسبت به شهوت نداشتم . هیچ وقت . اینو گفتم چون رابطه ی نزدیکی بین بهار و شهوت تو ذهنمه . به مردم تلقین شده که بهار فصل تازه شدن و از نو ساختنه . یه تلقینه مسخره مثل این که بگی از شنبه شروع میکنم ! واسه همینه که یه موجی از شادی میاد و خیلی راحت از دست میره . خیلی راحت .
راستی وقتی یه نفر از دست میره واسه یه لحظم که شده همه از دست رفته میشن . حتی خود آدم شاید . شاید اولین نفر خود آدم . و سخت ترین تلاش برای برگردوندن کسی برگردوندن خود آدمه . و قبلش از دست دادن .
زمستون از دست رفت :( هنوز از دست نرفتم ! خنده داره واقعن :)

مرا در خنده می‌آرد بهاری

مرا سرگشته می‌دارد خماری

مرا در چرخ آورده‌ست ماهی

مرا بی‌یار گردانید یاری









هی میفتم تو چاله و وقتی یکم فکر میکنم سعی میکنم همه چیو مرتب و نظم داده شده ببینم . اینجوری واسه یه مدت از چاله میام بیرونو باز میفتم تو چاله و . خیلی بده . بالا کشیدن و پایین افتادن . گاهی وقتا میگم یا خودم دارم خودمو مسخره میکنم یا زندگی و یا هردوش . یا هم هیچکدوم و همه ی اینا حاصل یه سری توهمه و گیر دادن بی مورد به همه چیزه. بهار درستم میکنی ؟ درست شدنی هستم اصلن ؟‌:/

هیچ وقت دوتا در حال دعوا تو زمستون وسط یه جاده ی سرد به نتیجه ی خاصی نمیرسن . مگه این که برن یه کافه ی بین راهی پیدا کنن . قشنگ دستاشونو گرم کنن . یه چایی چیزی دوره هم بزنن/بکشن و بعد وسط کافه بیفتن به جون هم . بزن که بزنیم . :) اون وقته که میشه تلفاتی رو از این دعوا پیش بینی کرد . دعوا رو خیلی دوست دارم . توش خیلی چیزا نهفتس . خشم . حقارت . عقده . جسارت . موج هیجانی . حماقت و تقریبن شاید همه ی زندگی نامه ی آدمو تو بچگی نشون میده . دعوا و جنگ خیلی عجیبه .
بهار فصل جنگه . جنگ برای لذت . جنگ طبیعت برای پیدا کردن جفت . جنگ آدم برای رفع خستگی یک سال تکراری . توی این جنگ ها نشون میدیم که کی هستیم و دنبال چی هستیم . بهار خیلی جوانب پنهان رو رو میکنه !

توی این دنیا شادی برای بعضیا حرام شده . اونا تقریبن دنبال چیز خاصی نیستن . واسه همینه که جانب خاص پنهانی از اون ها رو نمیشه . اونا فقط میتونن چیزی که هستن باشن .

وقت نشاط‌ست و جام خواب کنون شد حرام

اصل طرب‌ها بزاد شیره فشاران رسید

جام من از اندرون باده من موج خون

از ره جان ساقی خوب عذاران رسید








زمستون نرو . :( 
برو ولی زودی برگرد‌ !


چقدر بزرگن .

چقدر کوچیک ، من !

چقدر لطیفن .

چقدر سنگی ، من !

چقدر از من دور .

چقدر نزدیکن !

چقدر بی پروا .

چقدر ترسو ، من !


جلو پاتو نگاه کن تو ماه رمضون . حداقل به خودت که راست بگو . به اون چیزی که باور داری که عمل کن د لامصب !

چه خوبه ماه رمضون . یه حس دیگه دارم توش . خاطره زنده میکنه . اینکه یه عده ی زیادی هم توش یه کار یکسان مثل روزه گرفتن میکنن هم تو این حس خوب بی تاثیر نیس . مثل رنگ کردن یه خونه ی قدیمی ، اونم دست جمعی . فارغ از هر حس و حال و اعتقادی نسبت به خونه .چه هارمونی قشنگیه :)‌

راستی . اشک که ریختی . فراموش نکن خودتو . 

اگه روزه میگیری . اشکاتو نخور قبل افطار . 

سحر تا میتونی هوا بخور . خنک میمونی تو روز :)

روزای گرم و بی حال ماه رمضون .

شبای پر از سکوتش . 

یادت نره به ماه خیره شی . باهاش حرف بزنی . ( مهم نیست با کی !‌) 

بخوابی . 


کجا در این حوالی پرسه میزنی ؟ کجا به تنهایی نفس میکشی ؟ کجا با تنهایی خودت چای مینوشی ؟ کجا رند بازی میکنی ؟ کجا شعر نو میخوانی ؟ کجا همه چیز را ساده مینگری ؟ کجا فقط نگاه میکنی تا هر آنچه که میبینی ببینی ؟ کجا در وجود آدم ها رخنه میکنی ؟ کجا سر تا پا رنج میکشی ؟ کجا از هیچ چیز دم نمیزنی ؟ کجا تفاوت میان منو خودت را احساس میکنی ؟ کجا به این تفاوت لبخند میزنی ؟ کجا درد بی درمان سر من را احساس میکنی ؟ کجا هیچ دردی را حس نمیکنی ؟ کجا از من دور میشوی ؟ کجا به خودت نزدیک میشوی ؟ کجا این هوا را تنفس میکنی ؟ کجا از این هوا خفه نمیشوی ؟ کجا آرام سر به بالین مینهی ؟ کجا با درخت و گیاه دم خور میشوی ؟ کجا بدون هیچ چیزی همه چیز میشوی ؟ کجا رنج فقدان کسی را به حس نمیکنی ؟ کجا شادی بدون او بودن را حس میکنی ؟ کجا از سر صبر لبریز میشوی ؟ کجا کوزه ی بحر را یک نفس سر میکشی‌ ؟ کجا یک آسمان را به چشم میکشی ؟ کجا یک زمین را دو پا میروی ؟ تشنه ی بدنت میشوی ؟‌ کجا از خودت سر نمیشوی ؟ کجا خود در آیینه میبینی ؟ کجا در آیینه جادو میشوی ؟ کجا این همه از خودت میخری‌ ؟ کجا از خودت این همه میبخشی‌ ؟‌ کجا سیر میکنی کجا غیر میشوی ؟‌ کجا میل میشوی کجا فکر میکنی ؟ کجا آب میشوی کجا جوی میشوی ؟ کجا باد و باران کجا خاک می خوری‌ ؟ کجا خاک میخوری لعنتی کجا خاک میشوی‌؟ بگو ! داد بزن کجا خاک میشوی ؟ کجا ترس من را حس میکنی ؟ کجا تن ها را تنها میکنی ؟ هان ؟ کجا تنها میشوی و تنها میکنی‌ ؟ کجا فقر نبودنت را احساس میکنی ؟‌کجا سر تا پا سرشک میشوی‌ ؟‌ بگو . یک دم بزن . فریاد بزن .

کجایی . ؟‌!   


سربار غم خود شده ام  
میچکم از سر یک خار درون دل شب
که از ساقه ی یک گل بی رنگ به بیرون جسته
میچکم از دل یک فرض محال به یک کاسه ی شک
یا که از فرط فراق من و اندیشه ی روز
میچکم روی زمین یک خواب
به زمان می نگرم 
راهزن می آید در یک آن
کاروان رویا را به یغما می برد
به زمان می نگرم 
در مرگی به تن مردی خوش آمد میگفت 
مرد بی چاره به دربان خیره
به امید خواب دیدن زیر لب از طرب صبح میگفت 
به زمان می نگرم 
سربار غم خود شده ام
جام از دست من افتد به درون یک راز
راز از جام پر شد ، ریخت روی این جمجمه ی خالی 
ساعت ایستاد ، زمان نظاره گر شد 
مرد تنهای راهزن ، جام بدست 
گل پرخاری را می بوید
و سوار بر غم
از درون در مرگ
به درون تهی یک جهان می نگرد  
 


از کجا آمد دوست ؟
خبری داد به من باد صباح
ز فراق شمس از مولانا
دل اندوه تپید 
و ضمیر آشنای یک پیر ، برنا شد
در نگاه پسری چشم سیاه
مگس شهوت به تکاپو اقتاد 
و بلندای محبت به زمین های پر از آفت عشق کرد سقوط
از کجا آمد دوست ؟
خبری آمد از سوی یک باغ
حوریان رم کردند‌ !
و به دنبال غلامی پی اندیشه ی کامی از او 
عارفی زیر درخت ملکوت
در خیال دختری در دوزخ میشد  
در کنار رودی
پسری لب های خود را در آب می بوسید
دختری در پس یک کوه با خود تنها
دوستی با تن خود را در فکر میداد رشد 
از کجا آمد دوست ؟
خبری آمد از سوی تباهی
سجده در عمق خطایی غرق شد
فقر در آهی پر میزد
راه در ترس شروع ، به خود می پیچید
در دشت زباله ی زمان
گربه هایی به دنبال غذا
 جامه ی سبز خطا را به تن کردم
رفتم از خانه ی تنگ تلقین
رفتم از کوچه ننگ تحقیر
و زدم بیرون از شهر تباهی 
رفتم و رفتم 
تا ته بازی شرم
تا فضای احساس 
تا شب فلسفه های بی روز
رقتم و رفتم
رفتم و رفتم
رفتم و رفتم
تا رسیدم من به یک دیوار
پای دیوار نشستم
خوابم برد
یا خود را خواب کردم ؟  

ریشه ام را میدهم بر باد
ریشه ام در باد با پرتویی از نور می رقصد 
ریشه ام در باد ، ریسمانی است که بر پشت حقیقت می زند شلاق 
ریشه ام در صبح ، راه فجر را پر می زند 
و دزون شب لنگ لنگان خویش را
سوی آبادی خواب می کشد
ریشه ام سر هر روزنه ای
سر در اندیشه ی رفتن دارد
و زمان را در بندش آغوش
و مکان ها را شکافته از پس دیگر
ریشه هایم تنها
بی رنگ ترین لحظه ها را رشته های ریشه های من می سازند 
بیهوده ترین حس زمان را سر هر ریشه به درگاه غمی وصل دهد
تلخی عمق جهان یک تن
سردی فقر نگاه از شرم
شرط بندی سر بک روسپی روسی در کافه ی شهوت
فوران ریشه ها از ابروان شمس تبریزی
و بخار تصویر یک ماه از شبنم
ریشه ام بر همه عالم می تازد بی رحم
ریشه ام سرد و رها ، آزاد ، مرطوب و تر است
و نمی چسبد به هیچ جسمی در خاک زمین
یا به دور هیچ سیاره ای تاریک در چرخ فلک
اما
سر هر ریشه به دنبال تو می گردد
بی تاب

خش خش ، خش خش 
رفتگران شهر ارواح
می روبند کوچه ها را به جاروی نهان اسرار
خش خش ، خش خش
دم صبح است و به اندوهی خواب
همه ارواح درون یک خیال بی تاب
یک مسافر می رسد از راه ، ترسان ترسان
عرق می ریزد
آفتاب غربت شهر ، سایه اش را جان می بخشد
روح زنی بی رنگ و رو ، در اضطراب نرسیدن ، می آید به سمت او
کاسه ای آب به دستش می دهد 
لبخند مرده ای می زند  
در پی خواب خویش می رود
خش خش ، خش خش
کودکان روح بی کارند
نمی خوانند حتی یک کتاب
سر شب میخوابند
صبح ، از خستگی خواب ، ناچار بیدارند
خش خش ، خش خش
کودکان شهر ارواح ، بی کارند
خش خش ، خش خش
پای آن گل را میبینی به چشم ؟
دو درخت بالاتر ، پشت درخت
غول ها معرکه ای بر پا کردند چه سخت
بر شانه های یک غول دو روح ، میکوبند بر طبل هایی چوبی
یک زن در وسط معرکه می رقصد 
در میان حاضران ، غولی می شود عاشق زن
وای . ای وای چه شد ؟!
شیشه ای افتاد ، شکست
شیشه ی عمری بود
شیشه ی عمرش بود
خش خش ، خش خش
آب از پشت نگاهی جاریست
انتظاری می کشد بار افق های دور
شاید این بار ، روحی در راه است
شاید این بار ، آغوشی ببوید بوی‌ تنهایی مرگی را
شاید این بار ، دل یار ، می سوزد به حال مرگ
خش خش ، خش خش 
رفتگر می روید
دم صبح است
روح ها در خوابند 
من هنوز بیدارم



اغراق نیست اگرگویم که من بیمارم
و صدایم مشکیست 
و سرم سرد و یخ است
سال ها است تنم پر دود است
سرب می بارد روی گونه ام
در خیالم جریان دارد س
سکوتم فریاد ، فریاد من سکوت
سال ها است سرما مغز مرا تازه نگه داشته است
تا بفرساید قلب ، بتازد آهن در رگ من
شیشه با باد ، آب با ماه ، چشم باز کنند 
جاده با پرتوی سر صبحگاه از خواب بر می خیزید
و چنان غرقم من در این خواب
که مهم نیست چرا یاد تو کم کم در زمان دفن شود
یا چرا وزن خیالت کم کم ، کم می شود
یا چرا این قلم از وزن حروف خم می شود 
کلمات رسوا ، بی پرده و
گاه در تاریکی می غلتند 
گاه در کوه میان سنگ ها
گاه در رود پی ماهی ها
و گهی در پی پوشاندن یک راز مهم
اما
من از این همراهی با کلمه بیزارم
چه کنم رنج مرا حمل کنند
توده ای از آهن
کوره ای از رنج را پر می کنند
از درون پر بارم
چشم من خمار است
گاز ها در جمجمه می تازند
سال ها است که من چون بادم
این صدای آه است در آبی
که ندارد ماهی
پی باد صبح است
پی پاهای زمان
فرق من با شب تاریک این است
که شب مشکین است 
اما من بی رنگم

شادی آمد و رفت 
چه زود گذشت آن شادی
غمی آمد و رفت
و چه زود گذشت
سر راهی ماندم
آسمان را بنشستم به نگاه
پاهایم سست
سرم سنگین است
نتوان رفت به راهی که در آن
آسمان غمگین است
دختری در طرف دیگر راه
دست هایش را به خاک می مالد
بر زمین می خوابد
در خیال از ابر ها پنجره ای می سازد رو به فضای ابدی
من در اندیشه ی او
پی بازی می گردم
آه .
من چقدر نادانم
همچنان اول راه
شعر پر رازی می سازم درون سر خویش
و رها می کنمش در نسیم پشت آن سنگ سیاه
دخترک می خندد
نکند راز مرا می داند ؟
نکند می داند من هرروز می میرم
نکند می داند بخت خوشم در مرگ تضمین می شود
نکند مرگ مرا 
دخترک آید به سرقت ببرد
من چقدر نادانم
سر راهم 
سر راه خواهم ماند 
تا ابد شاید من


شب می بارد 
چای را دم کردم
گوشه ای از این اتاق کم نور کز کردم
طعم یک لذت سرد را می نوشم با چای
تکیه دادم به دیواری سرد تر
می زنم نقشی درون سر ز ماه
با دست می چینم از آسمان 
ماه را می گیرم در آغوش 
با خود می گویم
حتما این ماه می دهد گوش
آخربن جرعه را می نوشم
با خود می گویم
آه از فرق میان من و دوست
آه از فرق میان و من و ماه
می زند احساس ، پتکی بر اندیشه ی یک کام از دور
پیرمردی فرتوت و عاشق
گاه گاهی هم خرفت و بی فکر
گوشه ای از ذهن بازی می کند با خود
و زنی جلوه نما در آن طرف
می کند زیبا در‌ آیینه تفسیر ، خودش
 کودکان می خوانند : 
شب خوبیست ، خرابش نکنیم
دور تر سهراب را می بینم
شعری می خواند 
با درختی سر نیزار صحبت دارد 
من و سهراب در اندیشه ی صحبت اما
هر دومان با درختی سر نیزار
تنها ماندیم

هر شب این ساحل انبوه از شن

موجی از خاطره ای دور را می نگرد

موج برخاسته از یک لبخند

موج برخاسته از یک چشمان !

یا که همچون امشب

موج برخاسته از رنگ کلام

و صدای نفسی در دل دور

می دواند باد ، شن ها را پی مهتاب

می دواند موج ، غم ها را به سمت ساحل

می دواند عشق من را به سوی یک خیال از یار

چه روان می باری

در دل این دریا


شاید این فرق من و صبر و یه مشت زمزمه است

شاید این حسرت یک نگفتن درد دل است
شاید این آتش یک کوه پر از غم باشد
شاید این ترس نگاه از همه ی تن باشد
آتشی از نفسم میگذرد
بی دلیلم بی دلیلم پی خود
شاید این در پی خود بودن یک تن باشد
یا فراری ز تنی پژمرده
یا که احساس نفهمیدن این تن باشد 
شاید آن حس غریب نقطه ی امیدی بود
که زمین را به نگاهی وصل کرد
و سپهر را به دو دستم می داد
و مرا از همه ی این شاید ها دور کرد
سایه ام را همراهم کرد
بار ترس را از دوشم برداشت
 و تهی هر لحظه 
پر شد از رنگ هوس های پر از دغدغه ام
شاید آن حس غریب 
باز گردد پی من
بازگردد پی تو
بازگردد پی ما

دریچه ای به خیال من باز است 

می تابد از آن کسی در اوج

در این ساحل خشک و سرد و عجیب

احساس می کنم طراوت یک موج

سرم در آسمان پیدا است

دری روبروی چهره ام باز است 

پشت در چیست ؟ نمی دانم

میان شک و تردید گمراهم

می کشم بار فکر سنگینی عمیق

راه بس طولانی و بی پایان

شایدم نمی رسم هیچ گاه

به درهای قفل این زندان

مهر می تابد از دستانی 

که پر شد از دستان دگر

شب به شب در حسرت خورشید

ماه مرا می دهد تسکین

از آسمان سقوط کردم

بی آنکه آگاه از آن باشم

پشت حجم یک دریا

افتادم و شدم تنها

چشم من به آن خورشید هیچ

گاه نمی رسد پشت این دریا

آن زمان که چهره اش را

پشت کوه می کند پنهان


زیر این خورشید تاریک می سوزم

فاصله ام با ماه ، با تو ، یک ارزن نمی ارزد 

سزای خویش را نزدیک تر از قلب به خود می بینم

سزای انحراف من از آن رود بلند و سبز

سزای این صدای من که از فقر درون می نالد

از فقر تو می نالد

از فقر خدا می نالد

و از ترحم های عشق

از نسیم لحظه ای غمگین ، می نالد

لحظه های خوب در پی ویرانی

لحظه های درد در کنج سکوت ، می شوند معماری

اگر بوسه ای در خواب یک لحظه درون تو شود جاری 

بدان این را که آن لحظه

بی گناهی بی گناهی بی گناهی


یک بار نشستم با خودم فکر کردم چرا کلمات تو ذهنم وقتی نظم میگیرن با همون نظم رو زبونم نمیچرخن !! با بدتر از اون وقتیه که یه منظوری تو ذهنم شکل میگیره و بعد جوری بیانش میکنم که وسط حرفام می فهمم اصلن اونجوری که منظورم بوده رو بیان نکردم ! چقد حس بدی داره .
یک بار میخواستم به یه نفر یه فکر و احساسی که دربارش داشتم رو بگم . اگه فرض کنیم فکر و حس من مجموعه ی X رو تشکیل بدن و قراره با یه تابع F روی این مجموعه یه سری عملیات انجام بشه و خروجی Y رو رو زبونم بیاره ، خروجی Z رو داد و نتیجش اصلن با حس و فکرم درباره ی اون آدم جور در نمیومد . بعد یکم بیشتر دربارش فکر کردم . حس کردم اون تابع هیچ وقت نمیتونه به صورت پیش فرض تعریف شه تا خروجی که میخوایم رو بده . نمیدونم شاید همین الانم دارم خروجی غیر دلخواهم رو بهتون منتقل میکنم اما اگه امیدوار به این باشیم که من همونجوری که می خواستم نتیجه بگیرم دارم نتیجه میگیرم کلی فکر تو مغزم رد و بدل شده که این کلمه رو چه جوری تایپ کنم بهتره و این یعنی اون تابع در لحظه داره تغییر میکنه و طبیعتن خروجیشم کاملن غیر قابل پیش بینیه . یعنی غیر قابل پیش بینی که نیست . مثلن اگه یک ماشین طراحی بشه که بتونه این تابع هارو هر لحظه شناسایی کنه احتمالن بتونه بفهمه تابع بعدی میتونه چی باشه چون هر تابع تحت تاثیر توابع قبلشه و میتونه با یه تابع اولیه کلی پیش بینی از خروجی ها بیرون بده ! اگه فرض کنیم مغز ما بتونه مثل اون ماشین عمل کنه اون وقت توانایی اینو پیدا میکنه قبل شروع هر عملی نتایج حاصل از اون عمل رو به طور دقیق پیش بینی کنه . مثل کاری با شناخت خیلی کم من تو نظری های آماری میکنن . ولی خب مثلن شما در حین حرف زدن با کسی و بیان احساس و افکارتون به شخص مقابل خیلی شرایط غیرقابل پیش بینی و قابل پیش بینی قرار میگیرین و در لحظه تابع رفتاریتون عوض میشه و واسه همون ممکنه تو اون لحظه خروجی دلخواهتون رو نگیرین . از اونجا که مجموعه ی به هم پیوسته ی این خروجی ها روی هم تاثیر میذارن در نهایت خروجی نهایی حاصل از برایند همه ی خروجی هاییه که با توابع مختلف بدست اومده . از اونجا که تقریبا ورودی های این تابع که شامل تفکرات شما میشه ( در واقع رفتار طرف مقابل نسبت به شما ورودی اصلی و نتیجش تفکرات ایجاد شده در مقابل اون رفتار ها در شماست ) بهتره قبل از اینکه ارتباط مهمی با کسی برقرار کنین که فکر میکنین رو زندگیتون تاثر میذاره ( که البته برای من به شخصه شاید در طول عمرم انگشت شمار باشه :‌)‌)‌ ) تابع اولیتون رو تعریف کنین ، شرایط و اتفاقاتی که ممکنه در حین ارتباط روی اون تابع و توابع تغییر یافته ی حاصل از اون بسنجین و خروجی ها رو پیش بینی کنین . اون وقت میتونین بهترین خروجی رو انتخاب کنین و ببینید که تحت تاثیر چه توابعی ایجاد شده . حالا که اون تابع هارو شناختید میتونید شرایط و موقعیت رو جوری تغییر بدید که به سمت ایجاد اون توابعی که خروجی مطلوب شما رو بیرون میده سوق پیدا کنه و در واقع توپ رو بیارین تو زمین خودی !! شاید اینجوری بشه به اون آزادی ارتباطی که میخوام نزدیک بشم و خودمو توی زندان احساس و فکر طرف مقابل حس نکنم و اونجوری که میخوام منظورمو بیان کنم .
همین . !


اینجا، پشت خم ترین بید زرد و بی رمق

 چشم های خشک من، بسیار تنهاست

تنها چشمانی که پشت این بید

پی نور مرده است

تنها چشمانی که برای سبز ماندن این بید

جان داده است

خاک جهان درخت من، از همیشه تاریک تر است

باغچه ی تک درخت من، پنهان ترین باغچه از نور است

و چشمان من، قطره ای ندارد

که جهان درختش را تر کند

درخت تار من، مشت های پر از خاک من

خنجر کنار من

همه مرا می خوانند

چشم هایم را

در جهان من قطره ای نیست

که نثار تو کنم

جز پشت این چشمان

جز پشت این دو چشم سرخ

که خنجر را می خواند

خوب می دانم 

نوشدارو پشت این دو چشم است

در پی تاریکی جهان من 

در پی سرانجام نور، سرانجام خورشید

در پی اراده ی دست های من

برای برداشتن آن خنجر است

خوب می دانم 

بید، تشنه ی رگ های من است

خون در امتداد خشکی

روشنایی در امتداد تاریکی

 


گاهی اوقات کسایی که زیاد درس می‌خونن برام عجیب می‌شن‌. یعنی اینقد آدمای خفنی‌ان که درگیری‌های ذهنیشونو می‌تونن هندل کنن و برن جلو؟!! یا اصلا درگیری ذهنی جز درس‌خوندن دارن؟:)
از اینکه بگم اونا کار درستی می‌کنن می‌ترسم چون خیلی اوقات مسیری که تو زندگیشون طی می‌کنن به نظر خیلی منطقی میاد ولی من هیچ‌وقت زندگی‌رو اینقدر ساده نمی‌بینم. فرض کنیم همینقدر هم ساده باشه ولی من می‌ترسم که اینطوری بهش نگاه کنم. بیایم فرض کنیم که از یه مسیر Xای زندگی کردم و رسیدم لب مرگ و یکی از یه جایی میاد بهم اثبات می‌کنه از تمام حقایق جهان باخبره!(حالا اینکه چه.جوری اثبات می‌کنه مهم نیس!) بعد بهم میگه: پسره ی نادون؛ درستش این بود که درس می‌خوندی و اپلای می‌کردی و می‌رفتی یه کشور خفن؛ یه آدم خفن می‌شدی و کلی پول درمی‌آوردی و یه زندگی درست‌درمون می‌کردی. اگه خیلی هم به جنبه های انسانی زندگی اهمیت میدی می‌تونستی با پولت دست چارتا فقیر دیگه رو هم تو دنیا بگیری و با کارایی که می‌کنی باعث بشی بقیه‌ی آدما زندگیشون بهتر شه.» اون وقته که همونجا اسلحه‌ای که زیر سرم واسه همچین موقعی قایم کردم رو درمیارم و خودمو زودتر خلاص میکنم:)

پ.ن1: یه کانال تلگرامی درست کردم و هر‌ از چند‌گاهی یه چیزایی توش می‌نویسم. این متن‌ رو هم دیشب اونجا نوشتم و الآن اینجا:)) اگه دوست داشتین عضو شین!

پ.ن2: قسمت نظرات رو بخونین. ممکنه در پاسخ به نظرات، منظورم رو کامل‌تر رسونده باشم!!

 

لینک کانال: t.me/ZarSkyPasmand


اینکه جهان بینیم سیاه و تاریکه یعنی افسردم؟ اینکه هم‌سن و سالای خودمو یه مشت آدم متظاهر و خودنما و توخالی می‌بینم یعنی خودمو از اون‌ها بهتر و بالاتر می‌بینم؟ اینکه ازشون فاصله می‌گیرم دلیلش اینه که آدم مغرور و خود‌برتر بینی هستم یا از خودم بدم میاد؟! اینکه بحثایی که باهم میکنن حالمو به هم میزنه چون نصفش به تحقیر و تمسخر نفر مقابل می‌گذره دلیلش اینه که حرفاشون برام مهم نیست یا به کسی و چیزی کمکی نمی‌کنه؟ اینکه الان دارم اینارو اینجا می‌نویسم دلیلش اینه که یه نفر بعداً اینارو بخونه و بفهمه من چه آدم خفنی بودم که به این‌‌چیزا فکر میکردم یا دوست داشتم بقیه بدونن من باهاشون فرق میکردم؟ اینکه این حس هارو درک کردم تاثیری روی رفتار کسی یا چیزی می‌ذاره؟ بقیه تغییری میکنن؟ من چی؟ من تغییری میکنم؟
یا شاید حقیقت چیزیه که من فهمیدم و فقط و فقط من فهمیدم و فقط منم که فهمیدم چون این منم و این مغز منه و من هرجور که بخوام حقیقت رو درک میکنم بدون اینکه هیچ چیزی تغییر کنه. اینکه حقیقتی رو که می‌فهمم جار بزنم کار اشتباهی می‌کنم؟ اینکه بهرام حقیقتی که فهمیده رو جار میزنه کار اشتباهی می‌کنه؟ اینکه هر کسی آزاده هر  چرتی که خواست بگه و دلیلش این باشه که آزادی بیان داره کار درستی میکنه؟! اینکه وقتی حقیقت یک نفر رو شنفتی و با حقیقت خودت جور نیومد، پس باید قبولش نکنی و حقیقت خودت رو اصلاح نکنی چون احتمالا اون غلط فکر می‌کنه و با شرایط خودش اون حقیقت رو ساخته؟ اینکه همه ی این‌‌چیزا نسبی‌ان یا نه باید تاثیری روی حقیقت بذاره؟
اینکه همه اینارو به درک بفرستم و به درس‌ و زندگیم برسم یعنی خیلی آدم قوی‌ای هستم؟ مطمئن باشم گم نمی‌شم؟ گم شدن یا نشدنم تو این جهان برام مهم‌ باشه؟

پ.ن۱: از اول این ترم میزان درس‌خوندنم دقیقا با سال کنکورم برابری می‌کنه و میزان خوابیدنم تقریبن داره به کل میزان خوابم تو چهار سال دبیرستانم میل می‌کنه و جا داره این رشد دوباره رو به خودم تبریک بگم!:)

پ.ن۲: راستی همه‌ی این سوالاتی که تو این پست گذاشتم برای خودم تقریبن حل شدست :-

قرنطینه به کام!


گاهی اوقات کسایی که زیاد درس می‌خونن برام عجیب می‌شن‌. یعنی اینقد آدمای خفنی‌ان که درگیری‌های ذهنیشونو می‌تونن هندل کنن و برن جلو؟!! یا اصلا درگیری ذهنی جز درس‌خوندن دارن؟:)
از اینکه بگم اونا کار درستی می‌کنن می‌ترسم چون خیلی اوقات مسیری که تو زندگیشون طی می‌کنن به نظر خیلی منطقی میاد ولی من هیچ‌وقت زندگی‌رو اینقدر ساده نمی‌بینم. فرض کنیم همینقدر هم ساده باشه ولی من می‌ترسم که اینطوری بهش نگاه کنم. بیایم فرض کنیم که از یه مسیر Xای زندگی کردم و رسیدم لب مرگ و یکی از یه جایی میاد بهم اثبات می‌کنه از تمام حقایق جهان باخبره!(حالا اینکه چه.جوری اثبات می‌کنه مهم نیس!) بعد بهم میگه: پسره ی نادون؛ درستش این بود که درس می‌خوندی و اپلای می‌کردی و می‌رفتی یه کشور خفن؛ یه آدم خفن می‌شدی و کلی پول درمی‌آوردی و یه زندگی درست‌درمون می‌کردی. اگه خیلی هم به جنبه های انسانی زندگی اهمیت میدی می‌تونستی با پولت دست چارتا فقیر دیگه رو هم تو دنیا بگیری و با کارایی که می‌کنی باعث بشی بقیه‌ی آدما زندگیشون بهتر شه.» اون وقته که همونجا اسلحه‌ای که زیر سرم واسه همچین موقعی قایم کردم رو درمیارم و خودمو زودتر خلاص میکنم:)

پ.ن: قسمت نظرات رو بخونین. ممکنه در پاسخ به نظرات، منظورم رو کامل‌تر رسونده باشم!!


نیمه‌شب دیشب دلم هوای پاییز رو کرد!

چشمام سنگین شده بود ولی ظاهرا خودکارم هنوز رو کاغذ می‌رقصید و خسته نشده بود!

 

آبان و یک برگ درخت

زمین چشم به راه است

یک راه پر ار باد

در امتداد تنه‌ی سخت

آن طرف‌تر به موازات راه

منم و صبر و هراس

چشم‌های تاریک خویش را

می‌فرستم پی آن شاخه‌ی برگ

می‌دوانم رویش

می‌رسم بر سر برگ

برگ لرزان است
منم و برگ و حواس

منم و برگ و دو چشم

برگ، لرزان پر ترس

پلک‌های چشم را

می‌کوبم بر برگ

برگ می‌زارد، می‌شود خواهش

من ولی چشمان پر از بارش!

می‌زنم پلک دگر بر دل برگ

دل را نمی‌کند از این درخت

چشمان من خیس، پر از صبر و هراس

زمین، بی‌تاب اما، خشک و سرد

بی‌ناله، خیره، پر از عقده و مرگ

این زمین است پر از برگ درخت


نیمه‌شب دیشب دلم هوای پاییز رو کرد!

چشمام سنگین شده بود ولی ظاهرا خودکارم هنوز رو کاغذ می‌رقصید و خسته نشده بود!

 

آبان و یک برگ درخت

زمین چشم به راه است

یک راه پر از باد

در امتداد تنه‌ی سخت

آن طرف‌تر به موازات راه

منم و صبر و هراس

چشم‌های تاریک خویش را

می‌فرستم پی آن شاخه‌ی برگ

می‌دوانم رویش

می‌رسم بر سر برگ

برگ لرزان است
منم و برگ و حواس

منم و برگ و دو چشم

برگ، لرزان پر ترس

پلک‌های چشم را

می‌کوبم بر برگ

برگ می‌زارد، می‌شود خواهش

من ولی چشمان پر از بارش!

می‌زنم پلک دگر بر دل برگ

دل را نمی‌کند از این درخت

چشمان من خیس، پر از صبر و هراس

زمین، بی‌تاب اما، خشک و سرد

بی‌ناله، خیره، پر از عقده و مرگ

این زمین است پر از برگ درخت


من بیشتر از صدتا کتاب مطالعه کردم.

من به فلسفه، ریاضیات، فیزیک، ادبیات، جامعه‌شناسی و روانشناسی علاقه‌ی زیادی دارم.

من به هر کس که جمله‌ای از نظر من غیرمنطقی بگه می‌گم هنوز خیلی عقلت رشد نکرده. هنوز خیلی چیزی سرت نمیشه.

من در بحث کردن با یک احمق(!) بیشتر دنبال اثبات حماقتش بهشم تا نادرستی حرفش.

اگر دنبال اثبات نادرستی حرف یک نفر توی بحث باشم، در انتها حماقت اون فرد رو نتیجه‌گیری می‌کنم.

من از اثبات حرفم به دیگران احساس غرور و لذت می‌کنم و خودم را باهوش‌تر و عاقل‌تر از او می‌دانم.

من علی‌رغم اظهار احساس دلسوزی برای طرز فکر پوچ و سطحی دیگران به آنها پیشنهاد مطالعه‌ی بیشتر می‌دهم.

من سعی می‌کنم خودم را جذاب، مرموز و عاقل نشان بدهم تا از این طریق جلب توجه کنم و به بقیه نشان بدهم که چه آدم باذکاوتی هستم.

من با افسرده و غمیگین نشان دادن خودم سعی می‌کنم خودم را انسان پیچیده‌ای نشان بدهم.

من با داشتن دوست های زیاد و خنداندن آنها درحالی‌که به طور غیرمستقیم به آنها می‌فهمانم که از درون تنها هستم، خودم را کانون و مرکز توجه آنها می‌کنم.

من با خواندن یک متن از ویکیپدیا پوچ‌گرا می‌شوم.

من با خواندن متن دیگری ندانم‌گرا می‌شوم.

من دلم را به غم‌ها و رنج‌ها و سختی‌هایم خوش می‌کنم و به خودم تلقین می‌کنم که باعث رشد عقلی بیشتر من در زندگی می‌شوند.

من با خواندن چند شعر از خیام دینم را از دست می‌دهم.

من در بحث کردن با افراد به آنها می‌گویم: تو اول یاد بگیر فلان جور باشی بعد بیا درباره‌ی فلان چیز با من بحث کن!

من اگر حس کنم کسی احمق است از او بدم می‌آید.

من دوست ندارم افکارم را به بقیه تحمیل(شیاف) کنم ولی در عمل از این کار لذت می‌برم.

من از سکوت بیزارم. دوست دارم فقط من حرف بزنم. دوست دارم صدای بقیه را خفه کنم.

من قاتلم.

من شخصیت‌ افراد رو از بین می‌برم.

من روان آنها را به بازی می‌گیرم.

بازی که آنها در آن سقوط کنند.

و من به قیمت مرگ آنها برنده شوم.

من طرفدار انسانیت هستم.

من دائم از دیگران غلط املایی می‌گیرم.

من معتقدم اگر کسی در نوشته‌اش غلط املایی داشته باشد دیگر صلاحیت بحث کردن درباره‌ی چیزهای دیگر با من را ندارد.

دوستان من احمق نیستند. آنها مهربان و دلسوزند. اگر نظری مخالف من دارند به آنها احترام می‌گذارم. باقی افراد، در صورت داشتن نظر احمقانه احمق‌اند.به نظراتشان می‌خندم. دوستانم هم از من حمایت می‌کنند و باهم می‌خندیم نه به هم!

کلا انسانی هستم که دوست دارم به همه کس و به همه چیز بخندم و احساس غرور کنم که زندگی را از بالاتر از دیگران نگاه می‌کنم!

من آتشفشان اندیشه‌ام که هر لحظه ممکن است فوران کند!

 

من از همه‌ی من‌های بالا حالم به هم می‌خورد و بوی تعفنشان فضای اطرافم را پر کرده است. 

اگر همه‌ی این من‌ها را از آنها بگیرید هیچ منی باقی نمی‌ماند!

 


فرار می‌کردم ازش
یه غول بزرگ
دنبالم می‌کرد و می‌خندید
دستاش باز، رو زمین می‌رقصید
اما من، شدیدن
در حال دویدن
ترس از خورده‌شدن 
موج می‌زد تو پاهام 
منو انداخته بود تویه جاده‌ی نافرجام
از اول این جاده
توی ذهنم نیست
چهره‌ای از اون غول کریه!
حتی نمی‌دونم هست یا نیست
ولی سایشو رو زمین 
می‌بینم که دنبالم می‌کنه
دستاش بازه 
انگاری می‌خواد 
بذاره رو گردنمو خفم کنه
می‌دوم سریع‌تر 
به امید اینکه خسته بشه و ولم کنه
ولی برعکس!
خسته میشم و اون سریع‌تر
احتمالا وقتی بگیرتم
می‌خوردتم و می‌شم جزئی ازش
من دوست ندارم بشم 
جزئی از یه غول بی‌رحم!
پس می‌دوم 
شدم خیس عرق
تو این جاده من
حمام می‌کنم از سلولای بدن
حتی برنمی‌گردم 
ببینم رنگ اون غول چه رنگیه
حتی مهم نیست برام ببینم چه شکلیه
فقط می‌دونم که سیاهه و زشت!
سایش خیلی بزرگ‌تر از منه
توی ذهنم یه تصویر ساختم ازش
که خیلی تاریک و مبهمه
ولی همزمان برام روشنه
که می‌خواد بخورتم
پس مهم نیس چی ساختم
مهم اینه اگه ازش فرار نکنم
شاید زندگیمو باختم
می‌دوم.
می‌دوم.
می‌دوم.
چی شد؟‌ نزدیک بود بیفتم
رسیدم به لبه‌ی یه دره‌ی عمیق
نمی‌دونم چرا تهش رو نمی‌دیدم
شاید چون شب بود 
شایدم چون خسته بودم
شایدم چون اصلا
مهم نبود تهش چی بود
برای من یه دوراهی بود 
بین پریدن به امید نجات
یا موندن و خورده‌شدن!
سایه‌ی لعنتیش بزرگ‌تر می‌شد
صدای نفساش بیشتر می‌شد
پاهام سست شدن 
گردنم خشک‌شده نمی‌تونم برگردم
چشامو بستم
یه قدم برداشتم
ولی هیچ‌وقت 
اون قدمو رو زمین نذاشتم
من افتادم
من در حال سقوط
صدای غولو می‌شنیدم
یه صدای بی‌صدا
تو دره می‌پیچید
فریاد می‌زد
که می‌خواستم بگیرمت در آغوش
ولی صدامو نمی‌شنیدی
داشتی با سرعت می‌دویدی
در حالی‌که منو نمی‌دیدی
می‌خواستم بگم که ته این جاده
یه دره‌ی عمیقه
که خودمم نمی‌دونم تهش چیه
اگه برمی‌گشتی می‌بردمت
بالای اون کوهی که تو این جاده 
تو رو انداختتت!
سلام منو برسون به اون پایینیا
فریاد زدم باشه ولی حداقل اسمتو بگو
که بشناسمت!
گفت تقدیم بهت با محبت
این منم غول سبز واقعیت!

 


کو ، کو ، آن آب کو ؟

آن آب بی خاشاک کو ؟

کو ، کو ، آن باد کو ؟

آن باد بی پروا کو ؟

کو ، کو ، آتش کو ؟

آن آتش شبتاب کو ؟

کو ، کو آن خاک کو ؟

آن خاک در محراب کو ؟

دور یک گرداب می گردد زمان ، من در وسط

قایقم می رقصد ، جیغی به گوش می رسد

می پرم از خواب، بالین من زان جیغ پُر

در پس آن جیغ، یک رعد از سپهر با خنجری

می زند بر پشت کوهی، من هراسان ، کیست ؟ کو ؟

پیرمردی سنگ دل با سنگی از پشت دو سنگ 

می زند بر شیشه ام، می شِکند، آن سنگ کو ؟

یک شکارچی در کمین خانه ام ، او کیست ؟ ، کو ؟

می زند تیری به عکسم که درون خانه بود 


بسیار کتاب مطالعه می‌کنم.
من به فلسفه، ریاضیات، فیزیک، ادبیات، جامعه‌شناسی،هنر و روانشناسی علاقه‌ی زیادی دارم.
من به هر کس که جمله‌ای از نظر من غیرمنطقی بگه می‌گم هنوز خیلی عقلت رشد نکرده. هنوز خیلی چیزی سرت نمیشه.
من در بحث کردن با یک احمق(!) بیشتر دنبال اثبات حماقتش بهشم تا نادرستی حرفش.
اگر دنبال اثبات نادرستی حرف یک نفر توی بحث باشم، در انتها حماقت اون فرد رو نتیجه‌گیری می‌کنم.
من از اثبات حرفم به دیگران احساس غرور و لذت می‌کنم و خودم را باهوش‌تر و عاقل‌تر از او می‌دانم.
من علی‌رغم اظهار احساس دلسوزی برای طرز فکر پوچ و سطحی دیگران به آنها پیشنهاد مطالعه‌ی بیشتر می‌دهم.
من سعی می‌کنم خودم را جذاب، مرموز و عاقل نشان بدهم تا از این طریق جلب توجه کنم و به بقیه نشان بدهم که چه آدم باذکاوتی هستم.
من با افسرده و غمیگین نشان دادن خودم سعی می‌کنم خودم را انسان پیچیده‌ای نشان بدهم.
من با داشتن دوست های زیاد و خنداندن آنها درحالی‌که به طور غیرمستقیم به آنها می‌فهمانم که از درون تنها هستم، خودم را کانون و مرکز توجه آنها می‌کنم.
من با خواندن یک متن از ویکیپدیا پوچ‌گرا می‌شوم.
من با خواندن متن دیگری ندانم‌گرا می‌شوم.
من دلم را به غم‌ها و رنج‌ها و سختی‌هایم خوش می‌کنم و به خودم تلقین می‌کنم که باعث رشد عقلی بیشتر من در زندگی می‌شوند.
من با خواندن چند شعر از خیام دینم را از دست می‌دهم.
من در بحث کردن با افراد به آنها می‌گویم: تو اول یاد بگیر فلان جور باشی بعد بیا درباره‌ی فلان چیز با من بحث کن!
من اگر حس کنم کسی احمق است از او بدم می‌آید.
من دوست ندارم افکارم را به بقیه تحمیل(شیاف) کنم ولی در عمل از این کار لذت می‌برم.
من از سکوت بیزارم. دوست دارم فقط من حرف بزنم. دوست دارم صدای بقیه را خفه کنم.
من قاتلم.
من شخصیت‌ افراد رو از بین می‌برم.
من روان آنها را به بازی می‌گیرم.
بازی که آنها در آن سقوط کنند.
و من به قیمت مرگ آنها برنده شوم.
من طرفدار انسانیت هستم.
من دائم از دیگران غلط املایی می‌گیرم.
من معتقدم اگر کسی در نوشته‌اش غلط املایی داشته باشد دیگر صلاحیت بحث کردن درباره‌ی چیزهای دیگر با من را ندارد.
دوستان من احمق نیستند. آنها مهربان و دلسوزند. اگر نظری مخالف من دارند به آنها احترام می‌گذارم. باقی افراد، در صورت داشتن نظر احمقانه احمق‌اند.به نظراتشان می‌خندم. دوستانم هم از من حمایت می‌کنند و باهم می‌خندیم نه به هم!
زمانی که کسی نظراتش را به من می‌گوید به او می‌گویم که من قبل از تو به همه‌ی این‌ها فکر کرده‌ام. راهی که تو تازه در آن قدم گذاشتی رو من خیلی وقته رفتم. سپس پوزخندی می‌زنم و با گفتن این جمله که برو بیشتر فکر و مطالعه کن، بحث را رها می‌کنم‌.
کلا انسانی هستم که دوست دارم به همه کس و به همه چیز بخندم و احساس غرور کنم که زندگی را از بالاتر از دیگران نگاه می‌کنم!
در کل فکر نمی‌کنم. در توهمی از تفکر زیاد و عقلانیت فرو رفتم.
در فساد اعتماد به نفس.
در خشم، در توهم، در عقلانیتی خودخواهانه که هیچ تغییری نمی‌دهد. فقط پتکی است که بر سر همه فرو می‌آورم تا احساس بهتری کنم. تا احساس وجود کنم. من در تحقیر و تمسخر دیگران غرق شده‌ام.
من از ضد نژاد پرستی دم می‌زنم اما به لهجه‌ی همکلاسی‌ام می‌خندم.
من از برابری دم می‌زنم اما احساس تفاوت می‌خواهم. من دوست دارم تفاوت داشته باشم. من فرق می‌خواهم. من فکر می‌کنم از خیلی‌ها بهترم.
من آتشفشان اندیشه‌ام که هر لحظه ممکن است فوران کند و آتشش همه‌ را بسوزاند. من در این جامعه پرم. زیادم. دور و بر من پر از من شده است. کم‌کم احساس متفاوت بودن و عاقل بودنم از بین می‌رود. چشمه‌ی تغذیه‌ی اعتماد به نفسم خشک می‌شود. 
من از همه‌ی من‌های بالا حالم به هم می‌خورد و بوی تعفنشان فضای اطرافم را پر کرده است. همه‌ی من‌ها به من توجه می‌کنند اما در تنهایی خودم بی‌منم!
اگر همه‌ی این من‌ها را از آنها بگیرید هیچ منی باقی نمی‌ماند!
آن گوشه. آن گوشه‌ی خیابان روی نیمکت کنار سبزه‌ها پیرمردی را می‌بینم جوان. مویش سیاه، چهره‌اش زرد و پریشان. آرام و نگران‌. راحت و پر از تنش. همه‌ی کتاب‌ها را می‌سوزاند. به همه‌ی کتاب‌ها لعنت می‌فرستد. زیر لب این جمله را تکرار می‌کند.: من لیاقت هیچ کدام از این‌ها را ندارم».
آنجا من بودم که اولین بار تفکر کردم و فهمیدم که نه من لیاقت خودم را دارم و نه من‌های من لیاقت من را دارند!»
من از هر کتابی بی‌ارزش ترم.


گاهی اوقات کسایی که زیاد درس می‌خونن برام عجیب می‌شن‌. یعنی اینقد آدمای خفنی‌ان که درگیری‌های ذهنیشونو می‌تونن هندل کنن و برن جلو؟!! یا اصلا درگیری ذهنی جز درس‌خوندن دارن؟
از اینکه بگم اونا کار درستی می‌کنن می‌ترسم چون خیلی اوقات مسیری که تو زندگیشون طی می‌کنن به نظر خیلی منطقی میاد ولی من هیچ‌وقت زندگی‌رو اینقدر ساده نمی‌بینم. فرض کنیم همینقدر هم ساده باشه ولی من می‌ترسم که اینطوری بهش نگاه کنم. بیایم فرض کنیم که از یه مسیر Xای زندگی کردم و رسیدم لب مرگ و یکی از یه جایی میاد بهم اثبات می‌کنه از تمام حقایق جهان باخبره!(حالا اینکه چه.جوری اثبات می‌کنه مهم نیس!) بعد بهم میگه: پسره ی نادون؛ درستش این بود که درس می‌خوندی و اپلای می‌کردی و می‌رفتی یه کشور خفن؛ یه آدم خفن می‌شدی و کلی پول درمی‌آوردی و یه زندگی درست‌درمون می‌کردی. اگه خیلی هم به جنبه های انسانی زندگی اهمیت میدی می‌تونستی با پولت دست چارتا فقیر دیگه رو هم تو دنیا بگیری و با کارایی که می‌کنی باعث بشی بقیه‌ی آدما زندگیشون بهتر شه.» اون وقته که همونجا اسلحه‌ای که زیر سرم واسه همچین موقعی قایم کردم رو درمیارم و خودمو زودتر خلاص میکنم.

پ.ن: قسمت نظرات رو بخونین. یکی از دوستان نظری دادند که ترجیح دادم برای این پست نظرات رو باز کنم تا تکمیل کننده‌ی حرفم باشه. ممکنه در پاسخ به نظر، منظورم رو کامل‌تر رسونده باشم!


یک بار نشستم با خودم فکر کردم چرا کلمات تو ذهنم وقتی نظم میگیرن با همون نظم رو زبونم نمیچرخن !! با بدتر از اون وقتیه که یه منظوری تو ذهنم شکل میگیره و بعد جوری بیانش میکنم که وسط حرفام می فهمم اصلن اونجوری که منظورم بوده رو بیان نکردم ! چقد حس بدی داره .
یک بار میخواستم به یه نفر یه فکر و احساسی که دربارش داشتم رو بگم . اگه فرض کنیم فکر و حس من مجموعه ی X رو تشکیل بدن و قراره با یه تابع F روی این مجموعه یه سری عملیات انجام بشه و خروجی Y رو رو زبونم بیاره ، خروجی Z رو داد و نتیجش اصلن با حس و فکرم درباره ی اون آدم جور در نمیومد . بعد یکم بیشتر دربارش فکر کردم . حس کردم اون تابع هیچ وقت نمیتونه به صورت پیش فرض تعریف شه تا خروجی که میخوایم رو بده . نمیدونم شاید همین الانم دارم خروجی غیر دلخواهم رو بهتون منتقل میکنم اما اگه امیدوار به این باشیم که من همونجوری که می خواستم نتیجه بگیرم دارم نتیجه میگیرم کلی فکر تو مغزم رد و بدل شده که این کلمه رو چه جوری تایپ کنم بهتره و این یعنی اون تابع در لحظه داره تغییر میکنه و طبیعتن خروجیشم کاملن غیر قابل پیش بینیه . یعنی غیر قابل پیش بینی که نیست . مثلن اگه یک ماشین طراحی بشه که بتونه این تابع هارو هر لحظه شناسایی کنه احتمالن بتونه بفهمه تابع بعدی میتونه چی باشه چون هر تابع تحت تاثیر توابع قبلشه و میتونه با یه تابع اولیه کلی پیش بینی از خروجی ها بیرون بده ! اگه فرض کنیم مغز ما بتونه مثل اون ماشین عمل کنه اون وقت توانایی اینو پیدا میکنه قبل شروع هر عملی نتایج حاصل از اون عمل رو به طور دقیق پیش بینی کنه . مثل کاری با شناخت خیلی کم من تو نظری های آماری میکنن . ولی خب مثلن شما در حین حرف زدن با کسی و بیان احساس و افکارتون به شخص مقابل خیلی شرایط غیرقابل پیش بینی و قابل پیش بینی قرار میگیرین و در لحظه تابع رفتاریتون عوض میشه و واسه همون ممکنه تو اون لحظه خروجی دلخواهتون رو نگیرین . از اونجا که مجموعه ی به هم پیوسته ی این خروجی ها روی هم تاثیر میذارن در نهایت خروجی نهایی حاصل از برایند همه ی خروجی هاییه که با توابع مختلف بدست اومده . از اونجا که تقریبا ورودی های این تابع که شامل تفکرات شما میشه ( در واقع رفتار طرف مقابل نسبت به شما ورودی اصلی و نتیجش تفکرات ایجاد شده در مقابل اون رفتار ها در شماست ) بهتره قبل از اینکه ارتباط مهمی با کسی برقرار کنین که فکر میکنین رو زندگیتون تاثر میذاره ( که البته برای من به شخصه شاید در طول عمرم انگشت شمار باشه ) تابع اولیتون رو تعریف کنین ، شرایط و اتفاقاتی که ممکنه در حین ارتباط روی اون تابع و توابع تغییر یافته ی حاصل از اون بسنجین و خروجی ها رو پیش بینی کنین . اون وقت میتونین بهترین خروجی رو انتخاب کنین و ببینید که تحت تاثیر چه توابعی ایجاد شده . حالا که اون تابع هارو شناختید میتونید شرایط و موقعیت رو جوری تغییر بدید که به سمت ایجاد اون توابعی که خروجی مطلوب شما رو بیرون میده سوق پیدا کنه و در واقع توپ رو بیارین تو زمین خودی !! شاید اینجوری بشه به اون آزادی ارتباطی که میخوام نزدیک بشم و خودمو توی زندان احساس و فکر طرف مقابل حس نکنم و اونجوری که میخوام منظورمو بیان کنم .
همین . !


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها