روزهایی که به اتلاف وقت میگذره . خیالن شیرین ! همچنان تو جاده ی انحرافی . بدون دید تو شب رانندگی کیف داره هااا :) فکرشو بکنین با سرعت تو شب تو جاده برونین ! بدون دید . ولی خُب ریسکشم بالاست . ریسک مرگ . نمیدونم من الآن تو مرگم یا تو راه مرگ یا هیچکدوم . ولی نمیتونم خوشبین باشم به این راهه . اصلن اهمیت انتخاب درست منو نگران میکنه تا حدی ولی چه میشه کرد . چیزی قابل تضمین نیست . تقریبن هیچ چیزی نمیتونه آرامش من رو تضمین کنه . و این مسخرست . کمی عصبانی میشم از این قاعده ی دنیا . کافیه به سکته ی بدون دلیل تو همین لحظه فکر کنین !
عااااااااامممم . شب خُش :) چرندیات ادامه دارد .
تو این ترک عادتام خودمو گم میکنم . از قبل بیشتر شاید . !
خدایا کمکم کن خودمو پیدا کنم . خودت کمکم کنم به بهترین نحو از خودم مراقبت کنم . خودت کمکم کن آدما بم آسیب نزنن . خدایا من دیگه از آسیب دیدن خستم . میترسم . از این آدما . از این دنیای تاریکی که حس میکنم . نمیدونم شاید من بیش از حد مریضم که دنیا رو اینجوری میبینم . خدایا بعضیا نه مراقب خودشونن و نه مراقب بقیه . خودشونو نابود شده که میبینن میخوان بقیه رو هم بکشن پایین ! خیلی بده . خستم از این سیاهی .
ضمیر پاک خودمو میگم اصلن ! که خیلی وقته تنها مونده . منم خوب نیستم . منم با پاکی فاصله دارم . ولی خدایا حداقل کمکم کن دنبال نور باشم و بمونم . منو به طبیعت نزدیک تر کن . به هشیاری و روانیِ روان ! منو به خودم و خودت نزدیک کن .
فقط تو میمانی . !
دلم هوای اون لحظاتو کرد یه لحظه .
هوای مادرم
هوای قلبش
مهرش
رنجش
و هوای احساس هماهنگش با طبیعت نسبت به من
دستای گرمش روی صورتم تو زمستون
و حس چسبوندن لُپام به چادر سردش تو تابستون
دلم برای خیییلی سال قبل تنگ شده
برای خودم زمانی که تو رحم بودم !
زندانی یک بند
بند ناف
از اون بند که آزاد شدم
نمیدونم چی شد افتادم تو دام هزار تا بند دیگه !
و مادرم که روز به روز حس میکرد داره منو بیشتر از دست میده
و من که روز به روز حس میکردم خودمو بیشتر از دست میدم
پژمردم و پژمرد .
پژمرد و پژمردم .
ای کاش یه گوشه از دلت واسه همیشه زندانی بودم .
خوابِ خواب .
داشتم میرفتم سمت ایستگاه اتوبوس . از پله های زیر گذر مترو که بالا میرفتم یه پسر که تقریبن همسن خودم بود نشته بود لبه ی پله ی کنار آسانور زیرگذر . نمیدونم چی شد همینجوری که از کنارش رد شدم یه سناریو شروع شد تو مغزم به تصور شدن . سناریو این بود که رفتم نزدیکش نشستم کنارشو دستمو انداختم تو گردنشو بش گفتم آقا پسر خوشتیپ ، میای با هم دوست شیم ؟ بعد اونم با یه لبخند تمسخر آمیز که این رو بم بفهمونه که فکر میکنه دارم باش شوخی میکنم بم جواب بده آره بیا دوست شیم !! البته بعدش یه قسمت رو تو ذهنم در نظر گرفتم که بعد اینکه بم گفت آره بیا دوست شیم یه دفعه جدی شه بگه پاشو گمشو برو پی کارت بابا . تو کی هستی اصلن ؟
هععییی . :(
خلاصه خواستم بگم ای کاش میشد بدون در نظر گرفتن اون قسمت آخر حداقل همچین سناریویی رو تصور کرد . فقط تصور . بدون اون قسمت آخر :(
قسمت آخر این پست بی هدف هم اینکه ای کاش میشد دستتو بندازی گردن یکی و بگی میخوام بات دوست شم و اونم بخنده و از ته دل بگه باشه .
فوقش دو روزه همو میشناسیم و بعد میبینیم نمتیونیم با هم دوست باشیم و خیلی معقول دیگه دوستیمونو ادامه نمیدیم . مگه غیر از اینه ؟
. شاید این فکرا بیشتر نشون میده که من چقدر آدم وابسته ایم . یا چقدر مستعد وابسته شدنم . شاید ترس از همینه که اینقدر سخت با آدما ارتباط برقرار میکنم . فکر کنم مشکل از منه که دوست دارم رابطه ها این قدر سهل و آسون برقرار شن :)
من نمیدونم چرا اینقدر از بعضی آدما بدم میاد . شاید با خودتون بگین ما هم از خیلیا بدمون بیاد ولی بدم اومدن من فرق داره حس میکنم :/
اولن وقتی یکی که ازش بدم میاد بم نزدیک میشه به شدت عصبی میشم . بعد اون سردرد لعنتی میاد سراغم . تخیل میکنم دارم به طرز فجیعی اون آدم رو میشکمش :) بعد به علت اینکه حکم قتل اعدامه صحنه رو ترک میکنم . آخه چرا باید به خاطر یه آدم بی اهمیت جون خودمو به خطر بندازم ؟ الان شاید با خودتون بگین من چه آدم انسان ستیزی هستم . یا فکر کنین خیلی خودم رو از بقیه بالاتر میدونم . ولی واقعیت اینه که من هیچ کدوم از اینا نیستم . من فقط نمیتونم خیلیا رو تحمل کنم . از کسانی که حتی یکم بهم نزدیک میشن تا شاید بخوان باهام دوستی کنن فرار میکنم یا فراریشون میدم . اصلن خوشم نمیاد کسی از من خوشش بیاد :/ خیلی مسخره شدم دیگه :) از آدمایی که به نظرم ابله میان خییییلی متنفرم . بعضی وقتا که بهشون فکر میکنم نمیدونم بخندم ، عصبانی شم یا گریه کنم . التبه من خودمم از نظر خیلیا ابله به نظر میام ولی برام مهم نیست :) همین طور هم اینکه برام مهم نیست برای کسی مهم باشه من دربارش چی فکر میکنم :)) چیزی که مهمه برای من احساس خودمه نسبت بقیه که بعضی از این آدما حالمو بهم میزنن .
این حرفارو اینجا گفتم که خالی شم . بهتر سازش کنم . با محیط اطرافم . شاید یه خشمی در من هست که پنهان شده . و داره اینجوری خودشو نشون میده . شاید به طور ناخودآگاه از خودمم بدم میاد که اینجوری باعث شده از بعضی آدما به این شدت بدم بیاد .
این که یه نفر مثل من بیاد یه خصیصه ی منفی ( دقیقن نمیدونم اگه من از کسی بدم بیاد الان این میشه یه خصیصه ی منفی یا نه ولی فعلن منفی در نظرش میگیرم ) از خودشو اینجا بنویسه ممکنه مثل من هیچ هدف خاصی نداشته باشه . گفتم ممکنه یه راهی بصرفن برای سازش بهتر با محیط اطراف . با این اجتماع که به شدت خسته کننده و مضحکه .
دوست دارم یه گوشه تو اتاقم بتمرگم وبه کارایی که باید بکنم برسم . درس بخونم ، کد بزنم ، بنویسم یا . ولی با کسی در ارتباط نباشم . خسته میشم . نه میخوام به کسی نیازی داشته باشم و نه میخوام کسی به من نیازی داشته باشه . ای کاش میشد دانشگاه نرفت و دور از واقعیت هم نبود :((
.
دکتر دوتاشو بکنم سه تا حله دیگه ؟
یا بیشتر بخورم ؟
دکتر دیگه نمیپرسم تا کِی . بگو چقدر :)
اندازه بده . زمان دیگه مهم نیست .
هی با خودم گفتم بشینم خیلی معقول و واقع بینانه به درس و زندگیم برسم و همه چیو بذارم کنار . ولی یه لحظه که فکرشو میکنم میبینم همه چیو از دست میدم . انگار چیزایی که دارم به من معنی میدن . هنوز یاد نگرفتم چیزای جدیدی پیدا کنم که تو مغزم منو به عنوان یه شخصیت جدید بپذیره ! خودمم وابسته ی این شخصیته شدم .
خیلی وقته مطرب پرده گردونده و نغمه ی عراق رو عر میزنه ! یکی نیست بگه خفه شو بابا یارمون کجا بود آخه . الان مثلن اگه یکی بم بگه مشکلت چیه تو زندگی قطعن میگم نمیدونم مشکلم چیه . دقیقن نمیدونم چرا میگم نمیدونم ولی میگم نمیدونم چون واقعن نمیدونم !
یه نکته ی دیگه ای که حس میکنم به درد کسایی میخوره که هنوز به بلوغ نرسیدن ( :)))) ) اینه که کلن تو دوران کودکی و نوجوونی به یه چیزایی نباید فکر کنین . اگه دوست داشتین فکر کنین دربارش و بیشتر بدونین نباید این کارو بکنین . بذارین مغز روند طبیعی خودشو طی کنه . به چیزایی که لازمه و نیازتونه فکر کنین . مثالی که میتونم بزنم اینه که به جای اینکه بچه سه ساله رو بفرستین تو زمین بازی براش کتاب کمدی الهی رو بخرین و وادارش کنین بخونه . خطری که وجود داره اینه که اگه حتی اون بچه چیزی از کتاب سر در بیاره هم چیزی که براش لازم و ضروری بوده و مختص سنش بوده رو ازش گرفتین و در عوض اونو انداختین تو میدون گاوبازی ! اولش گول میخوری . فکر میکنی از بقیه جلو افتادی . یکمم شاید حس کنی بزرگ شدی . یه اعتماد به نفس کاذبی هم بهت میده ولی بعدن که بزرگ تر میشی میفهمی چقدر احمقانه و بدر نخور بودن . کاری که باید سر جاش میکردی رو نکردی .
ای کاش به یه چیزایی هیچ وقت فکر نمیکردم . یا حداقل معقول با افکارم برخورد کنم . ای کاش بیشتر بازی میکردم . تو بچگی رو میگم . یه جای این مغز طبیعی نیست خلاصه :) همیناشه که بالا و پایینم میکنه . ظاهرش جذابه ولی واقع بینانه نیست .
بعضی وقتا بعضی پستای این وبلاگو که میخونم از خودم خجال میکشم . آدم اینقدر ناله کنه بعد یه دفعه ای چهار تا کار مفیدم تو زندگیش کنه دوباره به خاطر وابستگیش به حال قبلی که داشته برگرده به حال سابق ! این یعنی واقع بین نبودن دیگه .
راستی از حقایق چه خبر ؟
اندیشه مکن بکن تو خود را در خواب
کاندیشه ز روی مه حجابست حجاب
دل چون ماهست در دل اندیشه مدار
انداز تو اندیشه گری را در آب
من نمیدونم چرا اینقدر از بعضی آدما بدم میاد . شاید با خودتون بگین ما هم از خیلیا بدمون بیاد ولی بدم اومدن من فرق داره حس میکنم :/
اولن وقتی یکی که ازش بدم میاد بم نزدیک میشه به شدت عصبی میشم . بعد اون سردرد لعنتی میاد سراغم . تخیل میکنم دارم به طرز فجیعی اون آدم رو میشکمش :) بعد به علت اینکه حکم قتل اعدامه صحنه رو ترک میکنم . آخه چرا باید به خاطر یه آدم بی اهمیت جون خودمو به خطر بندازم ؟ الان شاید با خودتون بگین من چه آدم انسان ستیزی هستم . یا فکر کنین خیلی خودم رو از بقیه بالاتر میدونم . ولی واقعیت اینه که من هیچ کدوم از اینا نیستم . من فقط نمیتونم خیلیا رو تحمل کنم . از کسانی که حتی یکم بهم نزدیک میشن تا شاید بخوان باهام دوستی کنن فرار میکنم یا فراریشون میدم . اصلن خوشم نمیاد کسی از من خوشش بیاد :/ خیلی مسخره شدم دیگه :) از آدمایی که به نظرم ابله میان خییییلی متنفرم . بعضی وقتا که بهشون فکر میکنم نمیدونم بخندم ، عصبانی شم یا گریه کنم . التبه من خودمم از نظر خیلیا ابله به نظر میام ولی برام مهم نیست :) همین طور که برام مهم نیست برای کسی مهم باشه من دربارش چی فکر میکنم :)) چیزی که مهمه برای من احساس خودمه نسبت بقیه که بعضی از این آدما حالمو بهم میزنن .
این حرفارو اینجا گفتم که خالی شم . بهتر سازش کنم . با محیط اطرافم . شاید یه خشمی در من هست که پنهان شده . و داره اینجوری خودشو نشون میده . شاید به طور ناخودآگاه از خودمم بدم میاد که اینجوری باعث شده از بعضی آدما به این شدت بدم بیاد .
این که یه نفر مثل من بیاد یه خصیصه ی منفی ( دقیقن نمیدونم اگه من از کسی بدم بیاد الان این میشه یه خصیصه ی منفی یا نه ولی فعلن منفی در نظرش میگیرم ) از خودشو اینجا بنویسه ممکنه مثل من هیچ هدف خاصی نداشته باشه . گفتم ممکنه یه راهی بصرفن برای سازش بهتر با محیط اطراف . با این اجتماع که به شدت خسته کننده و مضحکه .
دوست دارم یه گوشه تو اتاقم بتمرگم و به کارایی که باید بکنم برسم . درس بخونم ، کد بزنم ، بنویسم یا . ولی با کسی در ارتباط نباشم . خسته میشم . نه میخوام به کسی نیازی داشته باشم و نه میخوام کسی به من نیازی داشته باشه . ای کاش میشد دانشگاه نرفت و دور از واقعیت هم نبود :((
.
دکتر دوتاشو بکنم سه تا حله دیگه ؟
یا بیشتر بخورم ؟
دکتر دیگه نمیپرسم تا کِی . بگو چقدر :)
اندازه بده . زمان دیگه مهم نیست .
داشتم میرفتم سمت ایستگاه اتوبوس . از پله های زیر گذر مترو که بالا میرفتم یه پسر که تقریبن همسن خودم بود نشسته بود لبه ی پله ی کنار آسانور زیرگذر . نمیدونم چی شد همینجوری که از کنارش رد شدم یه سناریو شروع شد تو مغزم به تصور شدن . سناریو این بود که رفتم نزدیکش نشستم کنارشو دستمو انداختم تو گردنشو بش گفتم آقا پسر خوشتیپ ، میای با هم دوست شیم ؟ بعد اونم با یه لبخند تمسخر آمیز که این رو بم بفهمونه که فکر میکنه دارم باش شوخی میکنم بم جواب بده آره بیا دوست شیم !! البته بعدش یه قسمت رو تو ذهنم در نظر گرفتم که بعد اینکه بم گفت آره بیا دوست شیم یه دفعه جدی شه بگه پاشو گمشو برو پی کارت بابا . تو کی هستی اصلن ؟
هععییی . :(
خلاصه خواستم بگم ای کاش میشد بدون در نظر گرفتن اون قسمت آخر حداقل همچین سناریویی رو تصور کرد . فقط تصور . بدون اون قسمت آخر :(
قسمت آخر این پست بی هدف هم اینکه ای کاش میشد دستتو بندازی گردن یکی و بگی میخوام بات دوست شم و اونم بخنده و از ته دل بگه باشه .
فوقش دو روزه همو میشناسیم و بعد میبینیم نمتیونیم با هم دوست باشیم و خیلی معقول دیگه دوستیمونو ادامه نمیدیم . مگه غیر از اینه ؟
. شاید این فکرا بیشتر نشون میده که من چقدر آدم وابسته ایم . یا چقدر مستعد وابسته شدنم . شاید ترس از همینه که اینقدر سخت با آدما ارتباط برقرار میکنم . فکر کنم مشکل از منه که دوست دارم رابطه ها این قدر سهل و آسون برقرار شن :)
الان ساعت تقرببن دویه شبه مثلن ولی من نشستم اینجا و چشام خمار تر از قبل خیره به کلمه ی بعدیه در حال تایپه ! اون حالی که منتظرش بودم داره کم کم بم القا میشه و میخوام ببینم این دفه چه جوری متحول میشم *ـ* منتظر این تعطیلی های عیدم تا یکم به ذهنم سر و سامون بدم . خیلی بده آدم همیشه برای منظم کردن ذهنش منتظر چیزی باشه و در لحظه نتونه ذهنشو منظم کنه نه؟؟!:( من اسمشو میذارم یه نوع اعتیاد . اعتیاد به انسباط زمان !
یه چیز دیگه ای که برام جالبه این بوده که یه مطلب رندوم به ذهنم خطور کنه و اینجا در موردش بنویسم . تا هر چقدر که حوصلشو داشته باشم . حالا نه اینکه مثلن همه ی مطالب قبلی که نوشتم خیلی رندوم نبوده!! :)))
شوخی میکنم . بگذریم .
داشتم از حال و احوال میگفتم که چه خوب آدم بتونه در یه لحظه همه چیزو هندل و مرتب کنه تو ذهنش و خب بگه اوکی این صد تا هدف و کاری که قراره انجام بدمو اینجوری توی ذهنم طبقه بندی و زمان بندی میکنم . بدون نوشتن رو کاغذ و برنامه ریزی و اون مسخره بازیا :)))) نه این که برنامه ریزی چیز خوبی نیستا ولی من به شخصه دوست دارم آدمی باشم که تو ذهنش همه چیش ترسیم میشه و براساس اون میتونه وابسته به شرایط ترسیمات ذهنیشو تغییر بده . بتونه خیلی انعطاف پذیر باشه . سازگاری تو زندگی خیلی مهمه .
دوست دارم یه بار با این آدمایی که میگن آدم باید تو لحظه زندگی کنه یه دعوای حسابی را بندازم . دو تا بخورم دوتام بزنم . نه اول دو تا بزنم بعدش شایدم دو تا بخوردم حالا ! بعدشم اگه نای بلند شدن داشت یه بحث منطقی هم داشته باشیم بدک نیست :)
نکته ی بعد این که چقدر بده . عاااا . بهتره بگم چقدر خوب نیست آدم تو یه شرایط مرزی قرار بگیره . البته مسیر که مشخصه ولی همیشه مشخص بودن مسیر زیاد کمک کننده نیست . خیلی چیزا برای طی کردن مسیر لازمه . واسه همینه که میگم شرایط مرزی وقت آدمو یکم میگیره . باید بررسی کرد که بین این ور و اون ور مرز چقدر فاصله هست . چقدر هزینه داره طی کردن این فاصله و از همه مهمتر نقشش توی سرعتت توی مسیر چیه ! نمیگم آدم باید بتونه آینده رو پیش بینی کنه و لی اگه یکم مثل بابام آینده نگر تر بودم الان خیلی راحت تر سازگاری میکردم . حداقل از خیلی موضوعاتی که عقلم بم میگه الان نباید برام مهم باشه میگذشتم . و خیلی موضوعاتی که همون عقل میگه باید برام مهم باشه برام مهم میشدن . ولی خب عقل داریم تا عقل !:))
شاید برای خودم جالب توجه باشه ( برای شما شاید اصلن مهم هم نباشه !) ولی من تقریبن حس میکنم هر روز یه جور جدیدی مغزم دنیا رو حس میکنه . حالا اگه خدااااااااااااای نکرده یه تومور مغزی تو سرم بود که اینطوری داره بیوشیمی مغزم تغییر میکنه برام آرزوی سلامتی کنین . مرسی !
یه شعری رو از خیام خیلی دوست داشتم . بنده خدا میگفت :
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست
چون هست بهرچه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نیست
پندار که هرچه نیست در عالم هست
نمیخوام بگم هیچ چیزی تو این دنیا ارزش نداره و از این قبیل حرفا ولی
مفهمومی که تو ذهنم شکل میگیره و برام جالبه اینه که کارکرد مغز جوریه که جهان رو همیشه ناقص میبینه ! یعنی به خودی خود ناقص نیست ولی اگه فرض کنین مغز پدیده ی X رو میبینه و در اون براساس مشابهت سازی هایی که براساس تجاربش داشته پدیده ی Y رو یافت نمیکنه اون پدیده چندان ش نمیکنه ! نمیدونم چرا ولی میخوام یه جوری کمال گرایی در انسان رو توجیه کنم . بهتره بگم تکمیل گرایی یا میل به تکامل در طبیعت !
خیلی دوست دارم یه زمانی بشه و من نوروساینس رو بخونم . از حق نگذریم همه چی این بالاست دیگه ! یکمم اون پایین ماییناست !
واقعن چی میتوتنست مارو راضی نگه داره ؟جز اینکه خودمون کامل شیم .
به نظرتون من میتونم یکی از انتخاب های طبیعت تو انتخاب طبیعی باشم ؟؟؟!:))))
شما چطور؟! D:
ای فصل باباران ما برریز بر یاران ما
چون اشک غمخواران ما در هجر دلداران ما
ای چشم ابر این اشکها میریز همچون مشکها
زیرا که داری رشکها بر ماه رخساران ما
مرا در خنده میآرد بهاری
مرا سرگشته میدارد خماری
مرا در چرخ آوردهست ماهی
مرا بییار گردانید یاری
وقت نشاطست و جام خواب کنون شد حرام
اصل طربها بزاد شیره فشاران رسید
جام من از اندرون باده من موج خون
از ره جان ساقی خوب عذاران رسید
اگه یک وقتی هوای یه بوسه از لعل یار کردی بدون خراب کردی ! اگه هوس کردی یار رو تو بغل بگیری بدون خراب کردی . اگه هوس کردی زیر بارون با یار قدم بزنی بدون خراب کردی . اگه هوس کردی بری پیش یار بدون خراب کردی . اگه هوس کردی با یار ، یار شی بدون خراب کردی . اگه هوس کردی یار رو تصور کنی بدون خراب کردی . همه ی این کارارو اون موقعی درست کردی که از یار فرار کردی ! یا یار از تو . :((
بیا بدون اینکه خراب کنی تو حسرت یار بمون ، سکوت کن ، بیخیال .
فعلن بشین !
گفتم نرو میموندی حالا .
گفت نه دیگه من و تو به هم نمیخوریم .
گفتم به همین راحتی ؟
گفت آره دیگه مگه برای تو سخته ؟
گفتم تو چطور فکر میکنی ؟
گفت برای من مهم نیست !
گفتم چی؟
گفت هر چی .
گفتم حتی ؟
گفت حتی !
گفتم نمیبخشم .
گفت باشه . یه گوشه از ذهنم یادم میمونه .
گفتم همین ؟
گفت آره !
گفتم چه بی روح .
گفت خیلی وقته .
گفتم .
گفت .
[ دست دادم و سر به زیر بودم ]
[ دست داد و سرش بالا بود ]
.
سکوت کردم .
گفت خداحافظ .
از کنارش رد شدم .
.
بغضم ترکید .
گریه کردم .
از خواب بلند شدم .
دیگه چیزی یادم نمیومد .
همه چیز و فراموش کردم .
همه چیزو .
ای فصل باباران ما برریز بر یاران ما
چون اشک غمخواران ما در هجر دلداران ما
ای چشم ابر این اشکها میریز همچون مشکها
زیرا که داری رشکها بر ماه رخساران ما
مرا در خنده میآرد بهاری
مرا سرگشته میدارد خماری
مرا در چرخ آوردهست ماهی
مرا بییار گردانید یاری
وقت نشاطست و جام خواب کنون شد حرام
اصل طربها بزاد شیره فشاران رسید
جام من از اندرون باده من موج خون
از ره جان ساقی خوب عذاران رسید
چقدر بزرگن .
چقدر کوچیک ، من !
چقدر لطیفن .
چقدر سنگی ، من !
چقدر از من دور .
چقدر نزدیکن !
چقدر بی پروا .
چقدر ترسو ، من !
جلو پاتو نگاه کن تو ماه رمضون . حداقل به خودت که راست بگو . به اون چیزی که باور داری که عمل کن د لامصب !
چه خوبه ماه رمضون . یه حس دیگه دارم توش . خاطره زنده میکنه . اینکه یه عده ی زیادی هم توش یه کار یکسان مثل روزه گرفتن میکنن هم تو این حس خوب بی تاثیر نیس . مثل رنگ کردن یه خونه ی قدیمی ، اونم دست جمعی . فارغ از هر حس و حال و اعتقادی نسبت به خونه .چه هارمونی قشنگیه :)
راستی . اشک که ریختی . فراموش نکن خودتو .
اگه روزه میگیری . اشکاتو نخور قبل افطار .
سحر تا میتونی هوا بخور . خنک میمونی تو روز :)
روزای گرم و بی حال ماه رمضون .
شبای پر از سکوتش .
یادت نره به ماه خیره شی . باهاش حرف بزنی . ( مهم نیست با کی !)
بخوابی .
کجا در این حوالی پرسه میزنی ؟ کجا به تنهایی نفس میکشی ؟ کجا با تنهایی خودت چای مینوشی ؟ کجا رند بازی میکنی ؟ کجا شعر نو میخوانی ؟ کجا همه چیز را ساده مینگری ؟ کجا فقط نگاه میکنی تا هر آنچه که میبینی ببینی ؟ کجا در وجود آدم ها رخنه میکنی ؟ کجا سر تا پا رنج میکشی ؟ کجا از هیچ چیز دم نمیزنی ؟ کجا تفاوت میان منو خودت را احساس میکنی ؟ کجا به این تفاوت لبخند میزنی ؟ کجا درد بی درمان سر من را احساس میکنی ؟ کجا هیچ دردی را حس نمیکنی ؟ کجا از من دور میشوی ؟ کجا به خودت نزدیک میشوی ؟ کجا این هوا را تنفس میکنی ؟ کجا از این هوا خفه نمیشوی ؟ کجا آرام سر به بالین مینهی ؟ کجا با درخت و گیاه دم خور میشوی ؟ کجا بدون هیچ چیزی همه چیز میشوی ؟ کجا رنج فقدان کسی را به حس نمیکنی ؟ کجا شادی بدون او بودن را حس میکنی ؟ کجا از سر صبر لبریز میشوی ؟ کجا کوزه ی بحر را یک نفس سر میکشی ؟ کجا یک آسمان را به چشم میکشی ؟ کجا یک زمین را دو پا میروی ؟ تشنه ی بدنت میشوی ؟ کجا از خودت سر نمیشوی ؟ کجا خود در آیینه میبینی ؟ کجا در آیینه جادو میشوی ؟ کجا این همه از خودت میخری ؟ کجا از خودت این همه میبخشی ؟ کجا سیر میکنی کجا غیر میشوی ؟ کجا میل میشوی کجا فکر میکنی ؟ کجا آب میشوی کجا جوی میشوی ؟ کجا باد و باران کجا خاک می خوری ؟ کجا خاک میخوری لعنتی کجا خاک میشوی؟ بگو ! داد بزن کجا خاک میشوی ؟ کجا ترس من را حس میکنی ؟ کجا تن ها را تنها میکنی ؟ هان ؟ کجا تنها میشوی و تنها میکنی ؟ کجا فقر نبودنت را احساس میکنی ؟کجا سر تا پا سرشک میشوی ؟ بگو . یک دم بزن . فریاد بزن .
کجایی . ؟!
هر شب این ساحل انبوه از شن
موجی از خاطره ای دور را می نگرد
موج برخاسته از یک لبخند
موج برخاسته از یک چشمان !
یا که همچون امشب
موج برخاسته از رنگ کلام
و صدای نفسی در دل دور
می دواند باد ، شن ها را پی مهتاب
می دواند موج ، غم ها را به سمت ساحل
می دواند عشق من را به سوی یک خیال از یار
چه روان می باری
در دل این دریا
شاید این فرق من و صبر و یه مشت زمزمه است
دریچه ای به خیال من باز است
می تابد از آن کسی در اوج
در این ساحل خشک و سرد و عجیب
احساس می کنم طراوت یک موج
سرم در آسمان پیدا است
دری روبروی چهره ام باز است
پشت در چیست ؟ نمی دانم
میان شک و تردید گمراهم
می کشم بار فکر سنگینی عمیق
راه بس طولانی و بی پایان
شایدم نمی رسم هیچ گاه
به درهای قفل این زندان
مهر می تابد از دستانی
که پر شد از دستان دگر
شب به شب در حسرت خورشید
ماه مرا می دهد تسکین
از آسمان سقوط کردم
بی آنکه آگاه از آن باشم
پشت حجم یک دریا
افتادم و شدم تنها
چشم من به آن خورشید هیچ
گاه نمی رسد پشت این دریا
آن زمان که چهره اش را
پشت کوه می کند پنهان
زیر این خورشید تاریک می سوزم
فاصله ام با ماه ، با تو ، یک ارزن نمی ارزد
سزای خویش را نزدیک تر از قلب به خود می بینم
سزای انحراف من از آن رود بلند و سبز
سزای این صدای من که از فقر درون می نالد
از فقر تو می نالد
از فقر خدا می نالد
و از ترحم های عشق
از نسیم لحظه ای غمگین ، می نالد
لحظه های خوب در پی ویرانی
لحظه های درد در کنج سکوت ، می شوند معماری
اگر بوسه ای در خواب یک لحظه درون تو شود جاری
بدان این را که آن لحظه
بی گناهی بی گناهی بی گناهی
یک بار نشستم با خودم فکر کردم چرا کلمات تو ذهنم وقتی نظم میگیرن با همون نظم رو زبونم نمیچرخن !! با بدتر از اون وقتیه که یه منظوری تو ذهنم شکل میگیره و بعد جوری بیانش میکنم که وسط حرفام می فهمم اصلن اونجوری که منظورم بوده رو بیان نکردم ! چقد حس بدی داره .
یک بار میخواستم به یه نفر یه فکر و احساسی که دربارش داشتم رو بگم . اگه فرض کنیم فکر و حس من مجموعه ی X رو تشکیل بدن و قراره با یه تابع F روی این مجموعه یه سری عملیات انجام بشه و خروجی Y رو رو زبونم بیاره ، خروجی Z رو داد و نتیجش اصلن با حس و فکرم درباره ی اون آدم جور در نمیومد . بعد یکم بیشتر دربارش فکر کردم . حس کردم اون تابع هیچ وقت نمیتونه به صورت پیش فرض تعریف شه تا خروجی که میخوایم رو بده . نمیدونم شاید همین الانم دارم خروجی غیر دلخواهم رو بهتون منتقل میکنم اما اگه امیدوار به این باشیم که من همونجوری که می خواستم نتیجه بگیرم دارم نتیجه میگیرم کلی فکر تو مغزم رد و بدل شده که این کلمه رو چه جوری تایپ کنم بهتره و این یعنی اون تابع در لحظه داره تغییر میکنه و طبیعتن خروجیشم کاملن غیر قابل پیش بینیه . یعنی غیر قابل پیش بینی که نیست . مثلن اگه یک ماشین طراحی بشه که بتونه این تابع هارو هر لحظه شناسایی کنه احتمالن بتونه بفهمه تابع بعدی میتونه چی باشه چون هر تابع تحت تاثیر توابع قبلشه و میتونه با یه تابع اولیه کلی پیش بینی از خروجی ها بیرون بده ! اگه فرض کنیم مغز ما بتونه مثل اون ماشین عمل کنه اون وقت توانایی اینو پیدا میکنه قبل شروع هر عملی نتایج حاصل از اون عمل رو به طور دقیق پیش بینی کنه . مثل کاری با شناخت خیلی کم من تو نظری های آماری میکنن . ولی خب مثلن شما در حین حرف زدن با کسی و بیان احساس و افکارتون به شخص مقابل خیلی شرایط غیرقابل پیش بینی و قابل پیش بینی قرار میگیرین و در لحظه تابع رفتاریتون عوض میشه و واسه همون ممکنه تو اون لحظه خروجی دلخواهتون رو نگیرین . از اونجا که مجموعه ی به هم پیوسته ی این خروجی ها روی هم تاثیر میذارن در نهایت خروجی نهایی حاصل از برایند همه ی خروجی هاییه که با توابع مختلف بدست اومده . از اونجا که تقریبا ورودی های این تابع که شامل تفکرات شما میشه ( در واقع رفتار طرف مقابل نسبت به شما ورودی اصلی و نتیجش تفکرات ایجاد شده در مقابل اون رفتار ها در شماست ) بهتره قبل از اینکه ارتباط مهمی با کسی برقرار کنین که فکر میکنین رو زندگیتون تاثر میذاره ( که البته برای من به شخصه شاید در طول عمرم انگشت شمار باشه :)) ) تابع اولیتون رو تعریف کنین ، شرایط و اتفاقاتی که ممکنه در حین ارتباط روی اون تابع و توابع تغییر یافته ی حاصل از اون بسنجین و خروجی ها رو پیش بینی کنین . اون وقت میتونین بهترین خروجی رو انتخاب کنین و ببینید که تحت تاثیر چه توابعی ایجاد شده . حالا که اون تابع هارو شناختید میتونید شرایط و موقعیت رو جوری تغییر بدید که به سمت ایجاد اون توابعی که خروجی مطلوب شما رو بیرون میده سوق پیدا کنه و در واقع توپ رو بیارین تو زمین خودی !! شاید اینجوری بشه به اون آزادی ارتباطی که میخوام نزدیک بشم و خودمو توی زندان احساس و فکر طرف مقابل حس نکنم و اونجوری که میخوام منظورمو بیان کنم .
همین . !
اینجا، پشت خم ترین بید زرد و بی رمق
چشم های خشک من، بسیار تنهاست
تنها چشمانی که پشت این بید
پی نور مرده است
تنها چشمانی که برای سبز ماندن این بید
جان داده است
خاک جهان درخت من، از همیشه تاریک تر است
باغچه ی تک درخت من، پنهان ترین باغچه از نور است
و چشمان من، قطره ای ندارد
که جهان درختش را تر کند
درخت تار من، مشت های پر از خاک من
خنجر کنار من
همه مرا می خوانند
چشم هایم را
در جهان من قطره ای نیست
که نثار تو کنم
جز پشت این چشمان
جز پشت این دو چشم سرخ
که خنجر را می خواند
خوب می دانم
نوشدارو پشت این دو چشم است
در پی تاریکی جهان من
در پی سرانجام نور، سرانجام خورشید
در پی اراده ی دست های من
برای برداشتن آن خنجر است
خوب می دانم
بید، تشنه ی رگ های من است
خون در امتداد خشکی
روشنایی در امتداد تاریکی
گاهی اوقات کسایی که زیاد درس میخونن برام عجیب میشن. یعنی اینقد آدمای خفنیان که درگیریهای ذهنیشونو میتونن هندل کنن و برن جلو؟!! یا اصلا درگیری ذهنی جز درسخوندن دارن؟:)
از اینکه بگم اونا کار درستی میکنن میترسم چون خیلی اوقات مسیری که تو زندگیشون طی میکنن به نظر خیلی منطقی میاد ولی من هیچوقت زندگیرو اینقدر ساده نمیبینم. فرض کنیم همینقدر هم ساده باشه ولی من میترسم که اینطوری بهش نگاه کنم. بیایم فرض کنیم که از یه مسیر Xای زندگی کردم و رسیدم لب مرگ و یکی از یه جایی میاد بهم اثبات میکنه از تمام حقایق جهان باخبره!(حالا اینکه چه.جوری اثبات میکنه مهم نیس!) بعد بهم میگه: پسره ی نادون؛ درستش این بود که درس میخوندی و اپلای میکردی و میرفتی یه کشور خفن؛ یه آدم خفن میشدی و کلی پول درمیآوردی و یه زندگی درستدرمون میکردی. اگه خیلی هم به جنبه های انسانی زندگی اهمیت میدی میتونستی با پولت دست چارتا فقیر دیگه رو هم تو دنیا بگیری و با کارایی که میکنی باعث بشی بقیهی آدما زندگیشون بهتر شه.» اون وقته که همونجا اسلحهای که زیر سرم واسه همچین موقعی قایم کردم رو درمیارم و خودمو زودتر خلاص میکنم:)
پ.ن1: یه کانال تلگرامی درست کردم و هر از چندگاهی یه چیزایی توش مینویسم. این متن رو هم دیشب اونجا نوشتم و الآن اینجا:)) اگه دوست داشتین عضو شین!
پ.ن2: قسمت نظرات رو بخونین. ممکنه در پاسخ به نظرات، منظورم رو کاملتر رسونده باشم!!
لینک کانال: t.me/ZarSkyPasmand
اینکه جهان بینیم سیاه و تاریکه یعنی افسردم؟ اینکه همسن و سالای خودمو یه مشت آدم متظاهر و خودنما و توخالی میبینم یعنی خودمو از اونها بهتر و بالاتر میبینم؟ اینکه ازشون فاصله میگیرم دلیلش اینه که آدم مغرور و خودبرتر بینی هستم یا از خودم بدم میاد؟! اینکه بحثایی که باهم میکنن حالمو به هم میزنه چون نصفش به تحقیر و تمسخر نفر مقابل میگذره دلیلش اینه که حرفاشون برام مهم نیست یا به کسی و چیزی کمکی نمیکنه؟ اینکه الان دارم اینارو اینجا مینویسم دلیلش اینه که یه نفر بعداً اینارو بخونه و بفهمه من چه آدم خفنی بودم که به اینچیزا فکر میکردم یا دوست داشتم بقیه بدونن من باهاشون فرق میکردم؟ اینکه این حس هارو درک کردم تاثیری روی رفتار کسی یا چیزی میذاره؟ بقیه تغییری میکنن؟ من چی؟ من تغییری میکنم؟
یا شاید حقیقت چیزیه که من فهمیدم و فقط و فقط من فهمیدم و فقط منم که فهمیدم چون این منم و این مغز منه و من هرجور که بخوام حقیقت رو درک میکنم بدون اینکه هیچ چیزی تغییر کنه. اینکه حقیقتی رو که میفهمم جار بزنم کار اشتباهی میکنم؟ اینکه بهرام حقیقتی که فهمیده رو جار میزنه کار اشتباهی میکنه؟ اینکه هر کسی آزاده هر چرتی که خواست بگه و دلیلش این باشه که آزادی بیان داره کار درستی میکنه؟! اینکه وقتی حقیقت یک نفر رو شنفتی و با حقیقت خودت جور نیومد، پس باید قبولش نکنی و حقیقت خودت رو اصلاح نکنی چون احتمالا اون غلط فکر میکنه و با شرایط خودش اون حقیقت رو ساخته؟ اینکه همه ی اینچیزا نسبیان یا نه باید تاثیری روی حقیقت بذاره؟
اینکه همه اینارو به درک بفرستم و به درس و زندگیم برسم یعنی خیلی آدم قویای هستم؟ مطمئن باشم گم نمیشم؟ گم شدن یا نشدنم تو این جهان برام مهم باشه؟
پ.ن۱: از اول این ترم میزان درسخوندنم دقیقا با سال کنکورم برابری میکنه و میزان خوابیدنم تقریبن داره به کل میزان خوابم تو چهار سال دبیرستانم میل میکنه و جا داره این رشد دوباره رو به خودم تبریک بگم!:)
پ.ن۲: راستی همهی این سوالاتی که تو این پست گذاشتم برای خودم تقریبن حل شدست :-
قرنطینه به کام!
گاهی اوقات کسایی که زیاد درس میخونن برام عجیب میشن. یعنی اینقد آدمای خفنیان که درگیریهای ذهنیشونو میتونن هندل کنن و برن جلو؟!! یا اصلا درگیری ذهنی جز درسخوندن دارن؟:)
از اینکه بگم اونا کار درستی میکنن میترسم چون خیلی اوقات مسیری که تو زندگیشون طی میکنن به نظر خیلی منطقی میاد ولی من هیچوقت زندگیرو اینقدر ساده نمیبینم. فرض کنیم همینقدر هم ساده باشه ولی من میترسم که اینطوری بهش نگاه کنم. بیایم فرض کنیم که از یه مسیر Xای زندگی کردم و رسیدم لب مرگ و یکی از یه جایی میاد بهم اثبات میکنه از تمام حقایق جهان باخبره!(حالا اینکه چه.جوری اثبات میکنه مهم نیس!) بعد بهم میگه: پسره ی نادون؛ درستش این بود که درس میخوندی و اپلای میکردی و میرفتی یه کشور خفن؛ یه آدم خفن میشدی و کلی پول درمیآوردی و یه زندگی درستدرمون میکردی. اگه خیلی هم به جنبه های انسانی زندگی اهمیت میدی میتونستی با پولت دست چارتا فقیر دیگه رو هم تو دنیا بگیری و با کارایی که میکنی باعث بشی بقیهی آدما زندگیشون بهتر شه.» اون وقته که همونجا اسلحهای که زیر سرم واسه همچین موقعی قایم کردم رو درمیارم و خودمو زودتر خلاص میکنم:)
پ.ن: قسمت نظرات رو بخونین. ممکنه در پاسخ به نظرات، منظورم رو کاملتر رسونده باشم!!
نیمهشب دیشب دلم هوای پاییز رو کرد!
چشمام سنگین شده بود ولی ظاهرا خودکارم هنوز رو کاغذ میرقصید و خسته نشده بود!
آبان و یک برگ درخت
زمین چشم به راه است
یک راه پر ار باد
در امتداد تنهی سخت
آن طرفتر به موازات راه
منم و صبر و هراس
چشمهای تاریک خویش را
میفرستم پی آن شاخهی برگ
میدوانم رویش
میرسم بر سر برگ
برگ لرزان است
منم و برگ و حواس
منم و برگ و دو چشم
برگ، لرزان پر ترس
پلکهای چشم را
میکوبم بر برگ
برگ میزارد، میشود خواهش
من ولی چشمان پر از بارش!
میزنم پلک دگر بر دل برگ
دل را نمیکند از این درخت
چشمان من خیس، پر از صبر و هراس
زمین، بیتاب اما، خشک و سرد
بیناله، خیره، پر از عقده و مرگ
این زمین است پر از برگ درخت
نیمهشب دیشب دلم هوای پاییز رو کرد!
چشمام سنگین شده بود ولی ظاهرا خودکارم هنوز رو کاغذ میرقصید و خسته نشده بود!
آبان و یک برگ درخت
زمین چشم به راه است
یک راه پر از باد
در امتداد تنهی سخت
آن طرفتر به موازات راه
منم و صبر و هراس
چشمهای تاریک خویش را
میفرستم پی آن شاخهی برگ
میدوانم رویش
میرسم بر سر برگ
برگ لرزان است
منم و برگ و حواس
منم و برگ و دو چشم
برگ، لرزان پر ترس
پلکهای چشم را
میکوبم بر برگ
برگ میزارد، میشود خواهش
من ولی چشمان پر از بارش!
میزنم پلک دگر بر دل برگ
دل را نمیکند از این درخت
چشمان من خیس، پر از صبر و هراس
زمین، بیتاب اما، خشک و سرد
بیناله، خیره، پر از عقده و مرگ
این زمین است پر از برگ درخت
من بیشتر از صدتا کتاب مطالعه کردم.
من به فلسفه، ریاضیات، فیزیک، ادبیات، جامعهشناسی و روانشناسی علاقهی زیادی دارم.
من به هر کس که جملهای از نظر من غیرمنطقی بگه میگم هنوز خیلی عقلت رشد نکرده. هنوز خیلی چیزی سرت نمیشه.
من در بحث کردن با یک احمق(!) بیشتر دنبال اثبات حماقتش بهشم تا نادرستی حرفش.
اگر دنبال اثبات نادرستی حرف یک نفر توی بحث باشم، در انتها حماقت اون فرد رو نتیجهگیری میکنم.
من از اثبات حرفم به دیگران احساس غرور و لذت میکنم و خودم را باهوشتر و عاقلتر از او میدانم.
من علیرغم اظهار احساس دلسوزی برای طرز فکر پوچ و سطحی دیگران به آنها پیشنهاد مطالعهی بیشتر میدهم.
من سعی میکنم خودم را جذاب، مرموز و عاقل نشان بدهم تا از این طریق جلب توجه کنم و به بقیه نشان بدهم که چه آدم باذکاوتی هستم.
من با افسرده و غمیگین نشان دادن خودم سعی میکنم خودم را انسان پیچیدهای نشان بدهم.
من با داشتن دوست های زیاد و خنداندن آنها درحالیکه به طور غیرمستقیم به آنها میفهمانم که از درون تنها هستم، خودم را کانون و مرکز توجه آنها میکنم.
من با خواندن یک متن از ویکیپدیا پوچگرا میشوم.
من با خواندن متن دیگری ندانمگرا میشوم.
من دلم را به غمها و رنجها و سختیهایم خوش میکنم و به خودم تلقین میکنم که باعث رشد عقلی بیشتر من در زندگی میشوند.
من با خواندن چند شعر از خیام دینم را از دست میدهم.
من در بحث کردن با افراد به آنها میگویم: تو اول یاد بگیر فلان جور باشی بعد بیا دربارهی فلان چیز با من بحث کن!
من اگر حس کنم کسی احمق است از او بدم میآید.
من دوست ندارم افکارم را به بقیه تحمیل(شیاف) کنم ولی در عمل از این کار لذت میبرم.
من از سکوت بیزارم. دوست دارم فقط من حرف بزنم. دوست دارم صدای بقیه را خفه کنم.
من قاتلم.
من شخصیت افراد رو از بین میبرم.
من روان آنها را به بازی میگیرم.
بازی که آنها در آن سقوط کنند.
و من به قیمت مرگ آنها برنده شوم.
من طرفدار انسانیت هستم.
من دائم از دیگران غلط املایی میگیرم.
من معتقدم اگر کسی در نوشتهاش غلط املایی داشته باشد دیگر صلاحیت بحث کردن دربارهی چیزهای دیگر با من را ندارد.
دوستان من احمق نیستند. آنها مهربان و دلسوزند. اگر نظری مخالف من دارند به آنها احترام میگذارم. باقی افراد، در صورت داشتن نظر احمقانه احمقاند.به نظراتشان میخندم. دوستانم هم از من حمایت میکنند و باهم میخندیم نه به هم!
کلا انسانی هستم که دوست دارم به همه کس و به همه چیز بخندم و احساس غرور کنم که زندگی را از بالاتر از دیگران نگاه میکنم!
من آتشفشان اندیشهام که هر لحظه ممکن است فوران کند!
من از همهی منهای بالا حالم به هم میخورد و بوی تعفنشان فضای اطرافم را پر کرده است.
اگر همهی این منها را از آنها بگیرید هیچ منی باقی نمیماند!
فرار میکردم ازش
یه غول بزرگ
دنبالم میکرد و میخندید
دستاش باز، رو زمین میرقصید
اما من، شدیدن
در حال دویدن
ترس از خوردهشدن
موج میزد تو پاهام
منو انداخته بود تویه جادهی نافرجام
از اول این جاده
توی ذهنم نیست
چهرهای از اون غول کریه!
حتی نمیدونم هست یا نیست
ولی سایشو رو زمین
میبینم که دنبالم میکنه
دستاش بازه
انگاری میخواد
بذاره رو گردنمو خفم کنه
میدوم سریعتر
به امید اینکه خسته بشه و ولم کنه
ولی برعکس!
خسته میشم و اون سریعتر
احتمالا وقتی بگیرتم
میخوردتم و میشم جزئی ازش
من دوست ندارم بشم
جزئی از یه غول بیرحم!
پس میدوم
شدم خیس عرق
تو این جاده من
حمام میکنم از سلولای بدن
حتی برنمیگردم
ببینم رنگ اون غول چه رنگیه
حتی مهم نیست برام ببینم چه شکلیه
فقط میدونم که سیاهه و زشت!
سایش خیلی بزرگتر از منه
توی ذهنم یه تصویر ساختم ازش
که خیلی تاریک و مبهمه
ولی همزمان برام روشنه
که میخواد بخورتم
پس مهم نیس چی ساختم
مهم اینه اگه ازش فرار نکنم
شاید زندگیمو باختم
میدوم.
میدوم.
میدوم.
چی شد؟ نزدیک بود بیفتم
رسیدم به لبهی یه درهی عمیق
نمیدونم چرا تهش رو نمیدیدم
شاید چون شب بود
شایدم چون خسته بودم
شایدم چون اصلا
مهم نبود تهش چی بود
برای من یه دوراهی بود
بین پریدن به امید نجات
یا موندن و خوردهشدن!
سایهی لعنتیش بزرگتر میشد
صدای نفساش بیشتر میشد
پاهام سست شدن
گردنم خشکشده نمیتونم برگردم
چشامو بستم
یه قدم برداشتم
ولی هیچوقت
اون قدمو رو زمین نذاشتم
من افتادم
من در حال سقوط
صدای غولو میشنیدم
یه صدای بیصدا
تو دره میپیچید
فریاد میزد
که میخواستم بگیرمت در آغوش
ولی صدامو نمیشنیدی
داشتی با سرعت میدویدی
در حالیکه منو نمیدیدی
میخواستم بگم که ته این جاده
یه درهی عمیقه
که خودمم نمیدونم تهش چیه
اگه برمیگشتی میبردمت
بالای اون کوهی که تو این جاده
تو رو انداختتت!
سلام منو برسون به اون پایینیا
فریاد زدم باشه ولی حداقل اسمتو بگو
که بشناسمت!
گفت تقدیم بهت با محبت
این منم غول سبز واقعیت!
کو ، کو ، آن آب کو ؟
آن آب بی خاشاک کو ؟
کو ، کو ، آن باد کو ؟
آن باد بی پروا کو ؟
کو ، کو ، آتش کو ؟
آن آتش شبتاب کو ؟
کو ، کو آن خاک کو ؟
آن خاک در محراب کو ؟
دور یک گرداب می گردد زمان ، من در وسط
قایقم می رقصد ، جیغی به گوش می رسد
می پرم از خواب، بالین من زان جیغ پُر
در پس آن جیغ، یک رعد از سپهر با خنجری
می زند بر پشت کوهی، من هراسان ، کیست ؟ کو ؟
پیرمردی سنگ دل با سنگی از پشت دو سنگ
می زند بر شیشه ام، می شِکند، آن سنگ کو ؟
یک شکارچی در کمین خانه ام ، او کیست ؟ ، کو ؟
می زند تیری به عکسم که درون خانه بود
بسیار کتاب مطالعه میکنم.
من به فلسفه، ریاضیات، فیزیک، ادبیات، جامعهشناسی،هنر و روانشناسی علاقهی زیادی دارم.
من به هر کس که جملهای از نظر من غیرمنطقی بگه میگم هنوز خیلی عقلت رشد نکرده. هنوز خیلی چیزی سرت نمیشه.
من در بحث کردن با یک احمق(!) بیشتر دنبال اثبات حماقتش بهشم تا نادرستی حرفش.
اگر دنبال اثبات نادرستی حرف یک نفر توی بحث باشم، در انتها حماقت اون فرد رو نتیجهگیری میکنم.
من از اثبات حرفم به دیگران احساس غرور و لذت میکنم و خودم را باهوشتر و عاقلتر از او میدانم.
من علیرغم اظهار احساس دلسوزی برای طرز فکر پوچ و سطحی دیگران به آنها پیشنهاد مطالعهی بیشتر میدهم.
من سعی میکنم خودم را جذاب، مرموز و عاقل نشان بدهم تا از این طریق جلب توجه کنم و به بقیه نشان بدهم که چه آدم باذکاوتی هستم.
من با افسرده و غمیگین نشان دادن خودم سعی میکنم خودم را انسان پیچیدهای نشان بدهم.
من با داشتن دوست های زیاد و خنداندن آنها درحالیکه به طور غیرمستقیم به آنها میفهمانم که از درون تنها هستم، خودم را کانون و مرکز توجه آنها میکنم.
من با خواندن یک متن از ویکیپدیا پوچگرا میشوم.
من با خواندن متن دیگری ندانمگرا میشوم.
من دلم را به غمها و رنجها و سختیهایم خوش میکنم و به خودم تلقین میکنم که باعث رشد عقلی بیشتر من در زندگی میشوند.
من با خواندن چند شعر از خیام دینم را از دست میدهم.
من در بحث کردن با افراد به آنها میگویم: تو اول یاد بگیر فلان جور باشی بعد بیا دربارهی فلان چیز با من بحث کن!
من اگر حس کنم کسی احمق است از او بدم میآید.
من دوست ندارم افکارم را به بقیه تحمیل(شیاف) کنم ولی در عمل از این کار لذت میبرم.
من از سکوت بیزارم. دوست دارم فقط من حرف بزنم. دوست دارم صدای بقیه را خفه کنم.
من قاتلم.
من شخصیت افراد رو از بین میبرم.
من روان آنها را به بازی میگیرم.
بازی که آنها در آن سقوط کنند.
و من به قیمت مرگ آنها برنده شوم.
من طرفدار انسانیت هستم.
من دائم از دیگران غلط املایی میگیرم.
من معتقدم اگر کسی در نوشتهاش غلط املایی داشته باشد دیگر صلاحیت بحث کردن دربارهی چیزهای دیگر با من را ندارد.
دوستان من احمق نیستند. آنها مهربان و دلسوزند. اگر نظری مخالف من دارند به آنها احترام میگذارم. باقی افراد، در صورت داشتن نظر احمقانه احمقاند.به نظراتشان میخندم. دوستانم هم از من حمایت میکنند و باهم میخندیم نه به هم!
زمانی که کسی نظراتش را به من میگوید به او میگویم که من قبل از تو به همهی اینها فکر کردهام. راهی که تو تازه در آن قدم گذاشتی رو من خیلی وقته رفتم. سپس پوزخندی میزنم و با گفتن این جمله که برو بیشتر فکر و مطالعه کن، بحث را رها میکنم.
کلا انسانی هستم که دوست دارم به همه کس و به همه چیز بخندم و احساس غرور کنم که زندگی را از بالاتر از دیگران نگاه میکنم!
در کل فکر نمیکنم. در توهمی از تفکر زیاد و عقلانیت فرو رفتم.
در فساد اعتماد به نفس.
در خشم، در توهم، در عقلانیتی خودخواهانه که هیچ تغییری نمیدهد. فقط پتکی است که بر سر همه فرو میآورم تا احساس بهتری کنم. تا احساس وجود کنم. من در تحقیر و تمسخر دیگران غرق شدهام.
من از ضد نژاد پرستی دم میزنم اما به لهجهی همکلاسیام میخندم.
من از برابری دم میزنم اما احساس تفاوت میخواهم. من دوست دارم تفاوت داشته باشم. من فرق میخواهم. من فکر میکنم از خیلیها بهترم.
من آتشفشان اندیشهام که هر لحظه ممکن است فوران کند و آتشش همه را بسوزاند. من در این جامعه پرم. زیادم. دور و بر من پر از من شده است. کمکم احساس متفاوت بودن و عاقل بودنم از بین میرود. چشمهی تغذیهی اعتماد به نفسم خشک میشود.
من از همهی منهای بالا حالم به هم میخورد و بوی تعفنشان فضای اطرافم را پر کرده است. همهی منها به من توجه میکنند اما در تنهایی خودم بیمنم!
اگر همهی این منها را از آنها بگیرید هیچ منی باقی نمیماند!
آن گوشه. آن گوشهی خیابان روی نیمکت کنار سبزهها پیرمردی را میبینم جوان. مویش سیاه، چهرهاش زرد و پریشان. آرام و نگران. راحت و پر از تنش. همهی کتابها را میسوزاند. به همهی کتابها لعنت میفرستد. زیر لب این جمله را تکرار میکند.: من لیاقت هیچ کدام از اینها را ندارم».
آنجا من بودم که اولین بار تفکر کردم و فهمیدم که نه من لیاقت خودم را دارم و نه منهای من لیاقت من را دارند!»
من از هر کتابی بیارزش ترم.
گاهی اوقات کسایی که زیاد درس میخونن برام عجیب میشن. یعنی اینقد آدمای خفنیان که درگیریهای ذهنیشونو میتونن هندل کنن و برن جلو؟!! یا اصلا درگیری ذهنی جز درسخوندن دارن؟
از اینکه بگم اونا کار درستی میکنن میترسم چون خیلی اوقات مسیری که تو زندگیشون طی میکنن به نظر خیلی منطقی میاد ولی من هیچوقت زندگیرو اینقدر ساده نمیبینم. فرض کنیم همینقدر هم ساده باشه ولی من میترسم که اینطوری بهش نگاه کنم. بیایم فرض کنیم که از یه مسیر Xای زندگی کردم و رسیدم لب مرگ و یکی از یه جایی میاد بهم اثبات میکنه از تمام حقایق جهان باخبره!(حالا اینکه چه.جوری اثبات میکنه مهم نیس!) بعد بهم میگه: پسره ی نادون؛ درستش این بود که درس میخوندی و اپلای میکردی و میرفتی یه کشور خفن؛ یه آدم خفن میشدی و کلی پول درمیآوردی و یه زندگی درستدرمون میکردی. اگه خیلی هم به جنبه های انسانی زندگی اهمیت میدی میتونستی با پولت دست چارتا فقیر دیگه رو هم تو دنیا بگیری و با کارایی که میکنی باعث بشی بقیهی آدما زندگیشون بهتر شه.» اون وقته که همونجا اسلحهای که زیر سرم واسه همچین موقعی قایم کردم رو درمیارم و خودمو زودتر خلاص میکنم.
پ.ن: قسمت نظرات رو بخونین. یکی از دوستان نظری دادند که ترجیح دادم برای این پست نظرات رو باز کنم تا تکمیل کنندهی حرفم باشه. ممکنه در پاسخ به نظر، منظورم رو کاملتر رسونده باشم!
یک بار نشستم با خودم فکر کردم چرا کلمات تو ذهنم وقتی نظم میگیرن با همون نظم رو زبونم نمیچرخن !! با بدتر از اون وقتیه که یه منظوری تو ذهنم شکل میگیره و بعد جوری بیانش میکنم که وسط حرفام می فهمم اصلن اونجوری که منظورم بوده رو بیان نکردم ! چقد حس بدی داره .
یک بار میخواستم به یه نفر یه فکر و احساسی که دربارش داشتم رو بگم . اگه فرض کنیم فکر و حس من مجموعه ی X رو تشکیل بدن و قراره با یه تابع F روی این مجموعه یه سری عملیات انجام بشه و خروجی Y رو رو زبونم بیاره ، خروجی Z رو داد و نتیجش اصلن با حس و فکرم درباره ی اون آدم جور در نمیومد . بعد یکم بیشتر دربارش فکر کردم . حس کردم اون تابع هیچ وقت نمیتونه به صورت پیش فرض تعریف شه تا خروجی که میخوایم رو بده . نمیدونم شاید همین الانم دارم خروجی غیر دلخواهم رو بهتون منتقل میکنم اما اگه امیدوار به این باشیم که من همونجوری که می خواستم نتیجه بگیرم دارم نتیجه میگیرم کلی فکر تو مغزم رد و بدل شده که این کلمه رو چه جوری تایپ کنم بهتره و این یعنی اون تابع در لحظه داره تغییر میکنه و طبیعتن خروجیشم کاملن غیر قابل پیش بینیه . یعنی غیر قابل پیش بینی که نیست . مثلن اگه یک ماشین طراحی بشه که بتونه این تابع هارو هر لحظه شناسایی کنه احتمالن بتونه بفهمه تابع بعدی میتونه چی باشه چون هر تابع تحت تاثیر توابع قبلشه و میتونه با یه تابع اولیه کلی پیش بینی از خروجی ها بیرون بده ! اگه فرض کنیم مغز ما بتونه مثل اون ماشین عمل کنه اون وقت توانایی اینو پیدا میکنه قبل شروع هر عملی نتایج حاصل از اون عمل رو به طور دقیق پیش بینی کنه . مثل کاری با شناخت خیلی کم من تو نظری های آماری میکنن . ولی خب مثلن شما در حین حرف زدن با کسی و بیان احساس و افکارتون به شخص مقابل خیلی شرایط غیرقابل پیش بینی و قابل پیش بینی قرار میگیرین و در لحظه تابع رفتاریتون عوض میشه و واسه همون ممکنه تو اون لحظه خروجی دلخواهتون رو نگیرین . از اونجا که مجموعه ی به هم پیوسته ی این خروجی ها روی هم تاثیر میذارن در نهایت خروجی نهایی حاصل از برایند همه ی خروجی هاییه که با توابع مختلف بدست اومده . از اونجا که تقریبا ورودی های این تابع که شامل تفکرات شما میشه ( در واقع رفتار طرف مقابل نسبت به شما ورودی اصلی و نتیجش تفکرات ایجاد شده در مقابل اون رفتار ها در شماست ) بهتره قبل از اینکه ارتباط مهمی با کسی برقرار کنین که فکر میکنین رو زندگیتون تاثر میذاره ( که البته برای من به شخصه شاید در طول عمرم انگشت شمار باشه ) تابع اولیتون رو تعریف کنین ، شرایط و اتفاقاتی که ممکنه در حین ارتباط روی اون تابع و توابع تغییر یافته ی حاصل از اون بسنجین و خروجی ها رو پیش بینی کنین . اون وقت میتونین بهترین خروجی رو انتخاب کنین و ببینید که تحت تاثیر چه توابعی ایجاد شده . حالا که اون تابع هارو شناختید میتونید شرایط و موقعیت رو جوری تغییر بدید که به سمت ایجاد اون توابعی که خروجی مطلوب شما رو بیرون میده سوق پیدا کنه و در واقع توپ رو بیارین تو زمین خودی !! شاید اینجوری بشه به اون آزادی ارتباطی که میخوام نزدیک بشم و خودمو توی زندان احساس و فکر طرف مقابل حس نکنم و اونجوری که میخوام منظورمو بیان کنم .
همین . !
درباره این سایت